هیچ درکی از اطرافش نداشت. نمیدانست کجاست و چرا آنجاست.
با صدای خش خش کشیده شدن چیزی روی زمین...سریع به عقب چرخید و وحشت زده به فرد رو به رویش خیره شد.
زن قد بلندی که رو به رویش ایستاده بود...یکم بیش از حد عجیب به نظر میرسید.
لباس مشکی بلند و سنگ دوزی شده ای به تن داشت که دنباله ی بلندش روی زمین کشیده میشید.
چشم های مشکی و کشیده اش آرایش خیلی غلیظ تیره داشتند و حتی دست هایش را هم دستکش های مشکی بلند پوشانده بود.همانطور به زن خیره بود که با صدای کشیده شدن پا روی زمین از سمت مخالف...به همان سمت چرخید.
مردی با قد بلند و موهای بلند نقره فام...در حالی که لباس های سفیدش میدرخشیدند...نزدیکش میشد.
وقتی مرد هم جایی نزدیکش ایستاد...وحشت زده و متعجب نگاهش را بین آن دو چرخاند و منتظر ماند.
زن خواست شروع به حرف زدن کند که با حرکت دست مرد و بعد شنیدن جمله اش...سکوت کرد:
+صبر کن مونیکا...من باهاش حرف میزنم.بعد رو به او ایستاد و با لبخند نگاهش را روی صورت پسرک چرخاند و گفت:
+اوه...تو خیلی بزرگ شدی.بیشتر از این نمیتوانست متعجب شود. دو نفر با این ظاهر عجیب...توی این مکان ناآشنا بود در حالی که حتی نمیدانست کجاست و چطور سر از آنجا درآورده رو به رویش ایستاده بودند...و بعد آن مرد راجب بزرگ شدنش نظر میداد؟ مگر اصلا میشناختش؟
نتوانست سوالی بپرسد چون خود مرد شروع یه حرف زدن کرد:
+اوه درسته...احتمالا خیلی تعجب کردی. بزار برات توضیح بدم.خنده ی کوتاهی کرد و بعد از چند ثانیه سکوت...ادامه داد:
+در واقع...ممکنه حرف هایی که الان میزنم رو باور نکنی و همش برات شبیه شوخی باشه...اما باید بدونی که هر حرفی که میزنم حقیقت داره و باید قبولشون کنی. باشه؟گیج...فقط سری تکان داد.
پیرمرد باز هم لبخند زد:
+سال ها پیش...خیلی خیلی سال پیش...یک گروه از فرشته ها...که نیروی زیادی داشتند و بیاندازه پاک و معصوم بودن...با هم زندگی میکردن. اسم گروهشون وایت وینگز بود. در واقع... اونا آخرین گروه از فرشته ها بودن. همه چی خوب بود تا وقتی که شیطان تصمیم گرفت این گروه رو هم نابود کنه و نسلشون رو برای همیشه منقرض کنه.نفس عمیقی کشید و بازدمش را با آه بیرون فرستاد:
+ دسته ای از خونآشام های پلید و سیاه هم بهش پیوستند...در واقع...روحشون رو به شیطان فروختند و در قبالش...شیطان به اون ها جاودانگی بخشید. و تنها چیزی که میتونست اونا رو بکشه...نیروی یه فرشته بود.باز کمی سکوت کرد:
+اون ها به سراغ وایت وینگز رفتند و خب...تقریبا تونستند همه رو نابود کنند. یعنی...دقیق تر بخوام بگم...فقط یک نفر زنده موند.
YOU ARE READING
bloody story..!
Vampire•داستان خونین• •ژانر: انگست، رمنس، تراژدی، ومپایر •کاپل: هیونین، مینسونگ، چانلیکس •وضعیت: کامل شده ~~~ خلاصه: روزی که تصمیم گرفت به اون عمارت برگرده...فکر میکرد تنها چیزی که قراره اونجا ببینه، یک خونه ی متروکه و از یاد رفته است. فقط میخواست یک مدت...