part-30

269 65 18
                                    


دو روز از اقامتشان در عمارت آدام می‌گذشت. توی این دو روز پسر ها نه آدام را دیده بودند و نه از اتاق هایشان بیرون رفته بودند. حتی غذا و چیز هایی که نیاز داشتند را پیشخدمت ها برایشان می آوردند.

همه چیز آرام بود بجز حال جونگین... توی تمام آن دو روز نه کلمه ای حرف زده بود نه لقمه ای غذا خوده بود. هاله ی قرمزی دور چشمانش را گرفته بود و پوستش رنگ پریده و لب هایش سفید شده بودند.

پسر ها همه ی تلاششان را کرده بودند تا از جونگین بپرسند که چه اتفاقی افتاده است... اما جونگین هیچ حرفی نزده بود.

توی تمام این مدت هم تو چشم های هیچکدامشان... بخصوص فلیکس نگاه نکرده بود و حتی نتوانسته بودند ذهنش را کنترل کنند. گرچه راه های دیگری وجود داشت که بفهمند چه شده است. ولی نه دلشان می آمد که جونگین را اذیت کنند و نه می.توانستند به سراغ آدام بروند.

از آدام هرچیزی بر می آمد و نباید بی گدار به اب می‌زدند. ان هم درست وقتی که هر هشت نفرشان در عمارتش بودند... می‌توانست هر بلایی سرشان بیاورد..

~~~

چانگبین بیرون از اتاق روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود. این روز ها با دیدن حال و روز جونگین... مدام گذشته به یادش می آمد. گذشته ای که سال ها بود تلاش میکرد به یاد نیاورد.

صدای هیونجین رشته ی افکارش را پاره کرد:
+چرا اینجا نشستی؟

چانگبین نگاه خسته ای به هیونجین انداخت و با صدای خسته تری گفت:
+حضورم تو اتاق جونگین رو اذیت می‌کرد.

هیونجین کنارش نشست و به دیوار تکیه داد و با صدای خش داری گفت:
+دو روزه حالش اینه. اگه وضع همینجوری ادامه پیدا کنه هیچی ازش نمی‌مونه.

چانگبین:
+میدونی این روزا یاد چی می افتم؟؟

هیونجین فقط لبخند تلخی زد... مگر میشد نداند؟

چانگبین با صدایی ک لرزش خفیفی داشت ادامه داد:
+این روزا همش یادش میوفتم. همش توی ذهنمه... کاش... کاش بلایی که سرش اومد... سر جونگین نیاد...

هیونجین سرش را تند تند به اینطرف و آنطرف تکان داد و با حالت هیستریکی گفت:
+نه... نه... نهههه نه این اتفاق نمیوفته... اتفاقی براش نمیوفته... ما اون موقع بچه بودیم... الان... الان دیگه نیستیم... مراقبشیم.. نمیزاریم اتفاقی براش بیوفته... من اینجام... من نمیزارم آسیبی بهش برسه.

چانگبین لبخند تلخی زد. هیونجین هم دل باخته بود. دیگر آن هیونجین بیتفاوت و سرد نبود. حتی نمی‌توانست تظاهر کند که بی‌تفاوت است. حقیقت داشت که عشق باعث تغییر میشد.

چانگبین:
+درسته که ما دیگه بچه نیستیم... اما هنوز هیچ شانسی دربرابرش نداریم... نمی‌تونیم جلوش وایسیم.

هیونجین عصبی از جا بلند شد و ایستاد و تقریبا فریاد زد:
+من نمی‌ذارم... میفهمی؟؟ نمی‌ذارمممممم... نمی‌ذارم بلایی سرش بیاد... نمی‌ذارممممممم...

چانگبین هم از جا بلند شد و دستش را روی شانه هیونجین گذاشت و گفت:
+خیلیه خب... باشه... باشه تو نمیزاری... ما نمی‌ذاریم... اتفاقی براش نمیوفته... اروم باش...

هیونجین لب گزید و سرش را بالا برد و به سقف خیره شد. اما تلاشش برای کنترل اشک هایش بی نتیجه ماند و اشک هایش از کنار شقیقه هایش روان و بین موهایش گم شد‌.

چانگبین برای اولین بار تصمیم گرفت دلداری بدهد. نمی‌خواست هیونجین را با این حال ببیند. پس به سمتش رفت و اولین کاری را که به ذهنش رسید انجام داد. هیونجین را در آغوش کشید.

هیونجین سرش را روی شانه های پهن چانگبین گذاشت و عقده ی تمام این سال ها تظاهر کردن و کشتن احساساتش را خالی کرد.

بعد از اینکه کمی آرام گرفت. از آغوش چانگبین بیرون آمد و اشک هایش را با پشت دست پاک کرد و پوزخند زد.

چانگبین هم پوزخند زد.

پوزخند تلخشان تبدیل شد به خنده ای آرام و بعد از آن قهقه ی بلندی که کل فضای راهرو را پر کرده بود.

صدای خنده هایشان آنقدر بلند بود که پسر ها یک به یک از اتاق هایشان بیرون آمدن و به آن ها خیره شدند. اما آنها بی توجه به همه چیز فقط بلند بلند می‌خندیدند.

وسط خنده هایشان... چشم های هر دوشان به اشک نشست و با قطع شدن صدای خنده شان... اشک هایشان پشت سر هم چکید.

به جنون رسیده بودند... اگر این جنون نبود... پس چه بود؟

bloody story..!Where stories live. Discover now