یک ساعتی میشد که در سکوت کنار هم نشسته بودند. هیچکس حرفی نمیزد. انگار منتظر بودند همه ی اتفاقات آن شب فقط یک کابوس بوده باشد و بالاخره از خواب بپرند و همه چیز تمام شود.با بلند شدن صدای خش دار و گرفته ی چان...نگاه شش پسر دیگر رویش نشست:
+مادرم...یک انسان بود. یک زن تنها که خونواده اش مرده بودند و هیچکس رو نداشت. و خب... به شدت زیبا بود. و همین زیبایی کار دستش داد.سکوت کرد و با تلاش فراوان بغضش را قورت داد:
+آدام وقتی با مادرم آشنا میشه...هیچ چیز راجب خون آشام بودنش به مادرم نمیگه و مادرم فکر میکنه که اون یک مرد جنتلمن و مهربونه که خدا فرستادتش تا مادرم رو از تنهایی دربیاره.پوزخند تلخی روی لب های رنگ پریده و سفیدش نشست:
+وقتی بالاخره مادرم رو عاشق خودش میکنه...اونو به عمارتش میبره و مادرم تازه اون موقع است که میفهمه چه اتفاقی افتاده.مکث کوتاهی کرد:
+خون آشام های زیادی نیستند که قدرت بارور کردن داشته باشن...اسم هاشون رو آدام گفت. تعداد خون آشام های اصیلی که الان زنده ان به اندازه ی تعداد انگشت های یک دسته. چون گاهی حتی وقتی که خون آشام قدرت بارور کردن داره...انسان نمیتونه بارور بشه یا حتی قدرت نگه داشتن بچه رو نداره و بچه و انسان با هم میمیرن.با صدای آرام تری گفت:
+کاش من و مامانم هم میمردیم(:بعد دوباره صدایش بلند شد و ادامه داد:
+اما مادرم تونست تحمل کنه. نگه داشتن یک خون آشام به مدت نه ماه توی شکمش کار وحشتناکی بوده چون من از خونش تغذیه میکردم و باعث میشدم ضعیف بشه.قطره ی اشکی که از گوشه ی چشمش در حال روان شدن بود را با نوک انگشت پاک کرد:
+از وقتی که یادم میاد مامان باهام مهربون بود...دوستم داشت...کنارم بودم...دندان هایش را از حرص روی هم فشار داد:
+ولی آدام...آدام بچه نمیخواست...فقط یک نفر رو میخواست که جایگزین خودش تو کثافت کاری هاش باشه. من براش مهم نبودم. فقط میخواست جوری تربیتم کنه که بشم یه عوضی تر از خودش. اما...اما مامان...مامان نمیخواست بزاره. راجب خیلی از کارای آدام میدونست که خب قطعا من نه توی اون سن میفهمیدم نه حتی الان چیزی ازشون میدونم. ولی مامان میدونست و نمیخواست بزاره من کنار آدام باشم.اشک های بیشتری روی گونه اش ریخت و او حتی دیگه تلاشی برای پاک کردنشان نکرد:
+یک شب...بین مامانم و آدام یک بحث بزرگ پیش اومد. و...آدام...آدام با مامانم درگیر شد.شدت اشک هایش بیشتر شد و صدایش از بغض بزرگ توی گلویش لرزید:
+من...من اونجا بودم...از بالای نرده ها داشتم نگاهشون میکردم. اون...اون خون مامانم رو میمکید و مامانم جیغ میکشید. نه برای نجات دادن خودش...فقط واسه اینکه آدام رو راضی کنه کاری با من نداشته باشه.
أنت تقرأ
bloody story..!
مصاص دماء•داستان خونین• •ژانر: انگست، رمنس، تراژدی، ومپایر •کاپل: هیونین، مینسونگ، چانلیکس •وضعیت: کامل شده ~~~ خلاصه: روزی که تصمیم گرفت به اون عمارت برگرده...فکر میکرد تنها چیزی که قراره اونجا ببینه، یک خونه ی متروکه و از یاد رفته است. فقط میخواست یک مدت...