هان به مینهو کمک کرد روی تخت دراز بکشد و بعد پتو را تا زیر گردنش بالا کشید.فلیکس روی زمین نشسته بود و زانو هایش را در شکمش جمع کرده بود.
هیونجین و چانگبین کنار پنجره ایستاده بودند و سونگمین کنار تخت مینهو ایستاده بود... جونگین مدام نگاه نگرانش را بین پسر ها میچرخاند.
چان رو به روی دیوار ایستاده بود و یک دستش را به دیوار تکیه داده بود و دست دیگرش را مشت کرده بود و به دیوار میکوبید حرف های نامفهومی زیر لب زمزمه میکرد.
پس از چند ثانیه شدت مشت هایش بیشتر شد و صدایش بلند تر:
+چرا نمیمیری لعنتی... چرا نمیمیریییییی.... میکشمت... میکشمتتت عوضییییی.انقدر شدت مشت هایش محکم بود که با هر ضربه خون از دستش فواره میزد.
فلیکس با وحشت از جا پرید و به سمت چان دوید و سعی کرد کنترلش کند.
اما چان آنقدر عصبی شده بود که فلیکس به تنهایی نمیتوانست جلویش را بگیرد. چانگبین و هیونجین وقتی وضعیت را خطرناک دیدند به کمک فلیکس رفتند.
هر سه نفر چان را از دیوار جدا کردند. چانگبین و هیونجین هرکدام یکی از شانه های چان را گرفتند و فلیکس دست چان را بالا آورد و نگاه دقیقی رویش انداخت. چان دستش را عقب کشید و گفت:
+نمیخواد نگران باشی... چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه تا زخما بسته بشن.فلیکس با ناراحتی گفت:
+چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟چان با عصبانیت فریاد زد:
+نمیبینی؟ هنوز چند ساعت نیست به این جهنم اومدیم از در و دیوار واسمون بدبختی میباره. تو تا مرز مرگ رفتی... حال مینهو رو ندیدی؟ یقیه چی؟ اون عوضی با زدن اون تابلوی کوفتی به دیوار اتاقامون میخواست یه حرفیو بهمون بفهمونه... میخواست بگه موفق شده... موفق شده که خنده هامون رو نابود کنه... که برق چشمامونو خاموش کنه... اون فقط میخواد به ما بفهمونه هرکاری که بخاد میتونه بکنه... همونجور که سال ها پیش کرد. اون با زدن اون تابلو... فقط قصدش این نبود که برامون تجدید خاطره بشه یا حالمون بد شه... این یه نشونس... یه نشونه اس واسه اینکه بهمون بگه هرکاری میتونه بکنه... همونجوری که قبلا کرد.با صدای دست زدن کسی... هر هشت پسر سر هایشان را به سمت در اتاق چرخاندند. آدام در حالی که دست هایش را به هم میکوبید و لبخند حال به هم زنی روی لب هایش بود وارد اتاق شد.
با وارد شدنش ناخودآگاه پسر ها حالت دفاعی گرفتند. مینهو از روی تخت بلند شد و هان را پشت سرش مخفی کرد. چان جلو آمد و جلو تر از فلیکس و چانگبین و هیونجین ایستاد. سونگمین قدمی به عقب برداشت. نزدیک ترین فرد به آدام... جونگین بود. لعنتی چرا آنقدر نزدیک به در ایستاده بود؟
بین هیونجین و چانگبین نگاه نگرانی رد و بدل شد و هردو به جونگینی خیره شدند که سرش پایین و سعی داشت نامحسوس از آدام دور شود.
آدام خیره به چان لبخند حال به هم زنش را بزرگ تر کرد و گفت:
+خیلی باهوش تر از اون چیزی شدی که فکر میکردم. حالا میفهمم چرا تا حالا تونستی مهد کودکتو سالم نگه داری.چان پوزخند ترسناکی زد. از چشمانش آتش میبارید. تک تک پسر های داخل اتاق مطمعن بودند که هیچوقت چان را اینطور ندیده بودند.
چان:
+تمومش کن این مسخره بازیتو.آدام به چان نزدیک شد و چان ناخوداگاه فلیکس را با دست به عقب هل داد. هیونجین هم فلیکس را پشت سرش مخفی کرد و همراه با چانگبین دو طرف چان گارد گرفتند.
آدام با پوزخند گفت:
+لیاقت نداشتی چان... لیاقتت در حد همین بچه کوچولوهای ترسو بود.چان لب پایینش را گاز گرفت و سعی کرد خودش را کنترل کند... با لحن تلخ و غمگینی گفت:
+بیخیال آدام... باور ما از لیاقت متفاوته. من این به قول تو بچه کوچولو های ترسو رو با هیچی عوض نمیکنم... اونا خونوادمن... میتونی بفهمی؟آدام:
+چجوری میتونی وقتی جلوم ایستادی و من میتونم همه ی این دوستای کوچولوتو به بدترین نحو بکشم... بازم باخت ندی و محکم وایسی؟پوزخند چان پررنگ تر شد:
+فکر کنم دلیلشو خوب بدونی آدام.آدام تک خنده ی بلندی کرد و گفت:
+بیخیال پسرا... اون تابلو فقط یه تجدید خاطره و یه شوخی کوچولو بود.. اینجا قرار نیست بهتون سخت بگذره... راحت باشین.بعد نگاه معنا داری به چشمان چان انداخت و به سمت در اتاق رفت. قبل از خارج شدن از اتاق... عقب گرد کرد و به سمت جونگین رفت. رو به رویش ایستاد و دستی میام موهای ابریشمی اش کشید و گفت:
+کم پیش میاد یه انسان توی خونه ی من به عنوان یه مهمان آزادانه بچرخه. ازش لذت ببر روباه کوچولو... بعد سرش را نزدیک گوش جونگین برد و چیزی گفت که هیچکس جز جونگین آن را نشنید.بعد هم از اتاق خارج شد. هیونجین تمام مدت نگاهش روی جونگین بود. سرش هنوز پایین بود و دست هایش را مشت کرده بود و میلرزید. مگر آدام لعنتی چه گفته بود که انقدر حالش را خراب کرده بود؟ چانگبین وقتی نگاه خیره و نگران هیونجین را روی جونگین دید... به سمت جونگین رفت. دستش را روی شانه ی جونگین گذاشت:
+هی تو... خوبی؟جونگین سرش را بالا اورد و چانگبین با دیدن چشم های غرق خون جونگین جا خورد.
جونگین اول نگاهش را روی صورت چانگبین چرخاند. بعد از آن روی فلیکس و بعد مینهو و سپس هان و سونگمین و آخر از همه هیونجین. بعد هم نگاهی به باقی مانده های تابلوی گوشه ی اتاق انداخت.
زمزمه کرد:
+آخه...چطور؟
YOU ARE READING
bloody story..!
Vampire•داستان خونین• •ژانر: انگست، رمنس، تراژدی، ومپایر •کاپل: هیونین، مینسونگ، چانلیکس •وضعیت: کامل شده ~~~ خلاصه: روزی که تصمیم گرفت به اون عمارت برگرده...فکر میکرد تنها چیزی که قراره اونجا ببینه، یک خونه ی متروکه و از یاد رفته است. فقط میخواست یک مدت...