part-36

252 63 102
                                    


جیمز نگاهش را به گوشه و کنار جنگل انداخت. خیلی از عمارت دور شده بودند. با وجود اینکه هنوز کاملا شب نشده بود اما آنقدر ارتفاع درخت های جنگل بلند بود که هوا کاملا تاریک بنظر می‌آمد.

جیمز نفس عمیقی کشید. بوی خون را حس میکرد. بوی خون یک خون آشام را...بوی خون چان را...

اما یک چیز را باور نمی‌کرد. چطور ممکن بود که چان مسیر عمارت آدام تا آنجا را به آن سرعت طی کرده باشد؟

حتی جیمز هم که به سریع بودن معروف بود خیلی دیرتر از چان به آنجا رسیده بود.

قدم های بی صدایش را به سمتی که چان بود برداشت. وقتی به حوالی حضور چان رسید...چان را بالای یک درخت با ارتفاع خیلی بلند دید.

دست روی یکی از شاخه های پایینی درخت گذاشت و شروع به بالا رفتن از درخت کرد.

چان اما...می‌دانست که جیمز انجاست. می‌دانست درحال بالا آمدن از درخت است. می‌دانست تا چند دقیقه ی دیگر پشت سرش است. و هیچکدام اهمیتی نداشتند‌.

اهمیت نداشتند چون فلیکس چان را مقصر می‌دانست.‌‌ اهمیت نداشتند چون فلیکس به چان اعتماد نداشت. اهمیت نداشتند چون فلیکس در آن عمارت عذاب می کشید و چان هیچکاری نمی‌توانست بکند.

انگار وقتی پای فلیکس وسط باشد...همه چیز بی اهمیت می‌شود. امان از ان پسر کوچولوی بامزه که اولین بار بعد از تبدیل شدن وقتی از بیهوشی بیرون آمده بود...گریه کرده و بود چان برای آرام کردنش آغوشش را به او هدیه داده بود.‌‌..و آغوش چان از آن روز به بعد به نام فلیکس سند خورده بود(:

جیمز به پشت سر چان و با فاصله ی یک قدمی او رسید.

چان خسته و بی حوصله به سمت جیمز برگشت و با صدای خش گرفته اش گفت:
+جیمز...فکر می‌کردم می‌دونی که متنفرم از اینکه یه نفر خلوتمو به هم بزنه...

جیمز تک خنده ی پر از تمسخری زد و گفت:
+اوه چان...یعنی داری میگی بابت این موضوع ازت معذرت خواهی کنم؟

چان بی تفاوت فقط سر تکان داد و همانطور که می‌چرخید و پشت به جیمز می ایستاد...زمزمه کرد:
+همین که گورتو گم کنی کافیه...

جیمز اما...غیرمنتظرانه ترین کار ممکن را انجام داد. چاقوی نقره ی جیبی اش را بیرون آورد و آن را تا دسته در پهلوی چان فرو کرد.

و زمان انگار برای چند ثانیه متوقف شد...

دست چان پهلویش را چنگ زد و جیمز...عجیب ترین صحنه ی تمام عمرش را دید.‌

روی گردن چان...انگار یک طرحی ظاهر می‌شد. درسته...طرحی که روی گردن چان پدیدار شد...طرح فرایند کامل شدن ماه بود.از وقتی که هلال باریکی است تا وقتی که ماه کامل است.

اما این...جیمز سریع سر بلند کرد و نگاهی به ماه که به تازگی جای خورشید را در آسمان گرفته بود و رخ نمایی می‌کرد انداخت. ماه کامل بود‌‌‌. این غیر ممکن بود. این قدرت را فقط خون آشام های اصیل داشتند.

bloody story..!Where stories live. Discover now