هان و مینهو هم همراه هیونجین آمده بودند. هم برای آنکه به هیونجین توی بردن وسایل کمک کنند... هم برای آنکه جونگین را ببینند.نزدیک غار بودند که هان با حرص گفت:
+این بارون های یهویی دیگه داره دیوونم میکنه.مینهو ریز ریز خندید و زمزمه وار گفت:
+وقتی اینجوری خیس میشی و موهات میریزه رو پیشونیت دلبر تر میشی^^با رسیدن به در غار... هان نتوانست جواب حرف مینهو را بدهد و فقط لبخند خجلی به او زد.
هر سه وارد غار شدند و...
هیونجین فقط وحشت زده خیره به رو به رویش بود. قفل کرده بود و نمیتوانست تکان بخورد. خاطرات وحشتناک گذشته از جلوی چشمش رد میشدند.
صداهای آن شب توی سرش میپیچید. صداهایی ک هنوز واضح به یاد داشت.
*فلش بک
_چشماتو باز کن... الان وقت خواب نیستت... نباید بخوابی.
+نِ... نمی... نمیتونم... سر... سردمه... خابـ... خابم میاد...
_بس کن الان وقتش نیست... بیدار بمون خواهش میکنم... من... من که بجز تو کسیو ندارم.
صدای گریه اش توی آن کوچه ی تاریک متروک پیچید...
+مو... مواظب... خو... خودت... باش... دو... دوستت دار... دوستت دارم(:چشم هایش بسته شدند.
هیونجین وحشت زده با دست یخ زده و لرزانش شانه اش را تکان داد. اشک های داغش صورت یخ زده اش را میسوزاند. تنها باز مانده از خانواده اش... تنها کسی که توی این دنیا داشت... باید اینگونه تنهایش میگذاشت؟
شدت تکان هایش را بیشتر کرد و اول زمزمه وار و بعد با فریاد اسمش را صدا زد:
-هیونجون... هیونجونننن... هیونجونننننن... بلند شوو... من بدون تو چیکار کنم؟؟ لعنتی حق نداری تنهام بزاری... حق نداریییییی
سرش را روی سینه ی هیونجون گذاشت و هق هق گریه کرد...*پایان فلش بک
هان داد زد:
+هیونجینننننننن... جونگین نفس نمیکشه... قلبش نمیزنههههه... یه کاری کنیننن.با فریاد هان... هیونجین از گذشته و خاطرات تلخش بیرون کشیده شد. نمیگذاشت... نمیگذاشت سرنوشت جونگین هم مثل هیونجون شود.
سریع به سمت جونگین دوید و هان را که جونگین را در بغل گرفته بود پس زد.
جونگین را در بغلش گرفت و دستش را روی قلب جونگین گذاشت. نمیزد... یادآوری خاطرات هیونجون نمیگذاشت تمرکز کند و چاره ای پیدا کند.
اما... صدای چان وقتی که اولین بار راجب نیرویش فهمیده بود توی ذهنش پیچید:
(میدونستی اگه واقعا و از ته قلبت یه نفرو دوست داشته باشی و عمیقا بخوای به زندگی برگردونیش... میتونی با نیروت این کار رو انجام بدی؟؟)خوب به یاد داشت که ان روز چه در جواب حرف چان گفته بود:
(هیچکس نیست که من از ته قلبم دوستش داشته باشم..)اما الان... میتوانست اینطوری جونگین را نجات دهد؟؟
صدایی در ذهنش گفت:
(یعنی میخای بگی از ته قلبت جونگین رو دوست داری؟؟)سعی کرد آن فکر مزاحم را از ذهنش بیرون کند. الان وقت این فکر ها نبود. به هر حال باید امتحان میکرد. شاید موفق میشد.
یک دستش را روی قلب جونگین گذاشت و چشم هایش را بست و همه ی نیرویش را به کار گرفت.تقریبا داشت ناامید میشد که... کوبش قلب جونگین را زیر دستش حس کرد. چشم هایش را باز کرد و به قفسه ی سینه اش نگاه کرد. اشتباه نمیکرد... قلبش ضربان داشت. نفس میکشید.
هان فریاد زد:
+نفس میکشههه... برگشت... هیونجین تو موفق شدیییی
هیونجین لبخند بیحالی زد... پس حقیقت داشت... او یک نفر را به زندگی برگردانده بود... کسی را که عمیق و از ته قلبش دوستش داشت(:(به شخصه این پارت رو خیلیییی دوست دارم(: امیدوارم شما هم دوستش داشته باشید)
YOU ARE READING
bloody story..!
Vampire•داستان خونین• •ژانر: انگست، رمنس، تراژدی، ومپایر •کاپل: هیونین، مینسونگ، چانلیکس •وضعیت: کامل شده ~~~ خلاصه: روزی که تصمیم گرفت به اون عمارت برگرده...فکر میکرد تنها چیزی که قراره اونجا ببینه، یک خونه ی متروکه و از یاد رفته است. فقط میخواست یک مدت...