part-31

271 63 55
                                    


جونگین خیره شد به پسر داخل آینه... چرا نمی‌شناختش؟ آن پسر که بود؟ خودش بود؟ پس چرا هیچ شباهتی بین خودش و پسر در آینه پیدا نمی‌کرد؟

صورتش لاغر شده بود و استخوان های گونه اش بیرون زده بودند. زیر چشمانش به اندازه یک بند انگشت گود رفته بود و صورتش رنگ پریده و لب هایش ترک ترک شده بود.

برق چشمانش خاموش شده بود و دیگر هیچ شور و شوقی در چشمانش نبود. گویی یک لایه ی شیشه ای روی چشمانش کشیده شده بود.

پوزخندی زد و زیر لب گفت:
_چشمام شبیه چشمای هیونجین شده...

پنج روز گذشته بود. پنج روزی که خودش را در اتاق حبس کرده بود. نه آب و غذایی خورده بود. نه کلمه ای حرف زده بود و نه حتی از اتاق بیرون رفته بود.

دو روز دیگر فرصت داشت... نباید ان دو روز را هم خودش را در اتاق حبس می‌کرد. باید از دو روز وقت باقی مانده اش به خوبی استفاده می‌کرد.

با همین افکار به سمت حمام داخل اتاق رفت.
آخرین نگاه را هم در آینه انداخت. اگر لاغری صورتش و گودی زیر چشمانش و رنگ پریدگی صورتش را در نظر نمی‌گرفت... همه چیز مرتب بود.

از اتاق بیرون رفت و به سمت اتاق فلیکس و چان به راه افتاد. می‌دانست همه ی پسر ها آنجا جمع شده بودند. وقتی مینهو دنبال چانگبین آمده بود این موضوع را فهمید.

تقه ای به در اتاق زد. چند ثانیه ای سکوت شد و بعد با صدای بفرمایید گفتن چان... دستگیره در اتاق را چرخاند و وارد اتاق شد.

پسر ها با دیدن جونگین متعجب شدند. توی تمام این چند روز جونگین را کز کرده گوشه ی اتاق با موهای آشفته و لباس های بهم ریخته دیده بودند. این جونگین مرتب برایشان غریبه شده بود.

جونگین لبخند قشنگی زد که فقط خودش مصنوعی بودنش را حس میکرد:
_سلام... خوبین؟

اولین نفر که به خودش آمد چان بود:
چان:
+تو خوبی؟

جونگین لبخندش را پررنگ تر کرد. نه برای آنکه ثابت کند حالش خوب است... فقط برای آنکه جلوی بغض لعنتی اش را بگیرد که مبادا رسوایش کند:
_من خوبم... میدونم ک این چند وقت با رفتارم اذیتتون کردم... اما الان واقعا خوبم.

فلیکس با لحن محتاطی پرسید:
+این مدت چی اذیتت می‌کرد؟

جونگین خودش را برای نقش بازی کردن آماده کرد. وقتش بود. وقتش بود نقشش رو به بهترین نحو اجرا کند. چهره ی غمگینی به خودش گرفت و سرش را پایین انداخت و با صدایی که میلرزید گفت:
+راستش... راستش این مدت... میدونین... میشه راجبش حرف نزنم؟؟ حالمو بد می‌کنه...

بعد هم با حالت معذبی دستش را روی گردنش کشید.

سونگمین پرسید:
+حال بد این مدتت... بخاطر آدام بود؟

bloody story..!Where stories live. Discover now