درد داشتم ......دیگه بدنم رو حس نمیکردم.... اینجا چه خبره این لعنتی هر چی بهش میگم چرا نمیفهمه واقعا ترسیدم چرا ...چرا پاهامو حس نمیکنم و این عوضی داره منو همینطوری میکشونه .....
بعد از رسیدن به یک در نسبتا بزرگ ...منو پرت میکنه داخل اتاق دیگه هیچی حس نمیکنم کل بدنم از درد بی حس شده ....کف زمین افتادم و چشمام رو بستم ...که
یک جفت پا دقیقا جلوی سرم وایساده بود کمی چشمام رو باز کردم تا تونستم اون کفش های براق رو ببینم نای بلند کردن سرم رو نداشتمتا ببینم اون شخص کیه اما اون خودش بلافاصله خم شد و من رو نشوند... وقتی چشمم به چشماش خورد برای لحظه ای شوک بدی بهم وارد شد .....این مرد زیادی
شبیه من بودیا اگر بخوام درست تر بگم من خیلی شبیه اون بودم... چشماش اشکی بود و با همون چشم ها سر تا پای من رو
برانداز کرد_چقدر بزرگ شدی عزیز دلم... تو واقعا همون کوک کوچولوی منی که برای یدونه آبنبات باهام قهر بودی چون یادم رفته بود برات بگیرم ....واقعا همونی !
با حرف های این مرد بیشتر گیج شدم این چی میگه آبنبات .....کوک کوچولوم!...چرا حس میکنم میم مالکیت شنیدم... از اون مرد !نکنه این مرد همون مردی هست که سهون گفته بود
!.....چرا ازش میترسم اما چشماش اون چشماش خیلی صادق بود ....حس میکنم خودمو توی اون مرد میبینم وقتی دید هیچ عکس العملی نشون نمیدم جلو تر اومد و سرم رو روی سینه خودش گذاشت و بی صدا اشک میریختکه صدای شخصی دیگه اومد
٫بسه بلند شو باید تا آخر اون پول رو بهم بدی وگرنه یک تار موی این بچه. رو بهت نمیدم !
همون مردی که من رو بغل گرفته بود آروم منو از بغلش جدا کرد و بلند شد و جلوی اون مرد ایستاد
_کل پول رو همین امشب بهت میدم اما باید پسرم رو همین الان ببرم ....
پسرم ........پسرم .........پسرم.........تنها کلمه ای که توی گوش هام اکو میشد اون چی گفت..... به من گفت پسرم ....پس این مردهمون !همون جونگ کیونگ بود ..نه ...امکان نداره اینجا چه خبره توی شوک بدی قرار گرفتم که با سیلی بدی که اون
مرد خورد به خودم اومدم دقیق جلوی پای من افتاد بعد از دیدن قیافه شوک زده من بلند شد و به جون اون مرد افتادامایک چیزی عجیب بود هیچ کس برای نجات اون مرد جلو نرفت و با اون شدتی که جونگ کیونگ داشت میزدش مرگ اون حتمی بود !ترسیدم نتونستم ساکت بمونم
+بسه ...خواهش میکنم بسه الان میکشیش جونگ کیونگ!
با شنیدن اسمش از زبون کوک تعجب کرد و به سرعت از
روی اون مرد بلند شد و طرف کوک برگشت شونه هاشو رو گرفت و به طرف خودش کشید و رو در روی اون با صدایی که تعجب و البته ترس داخلش موج میزد شروع به حرف زدن کرد
_تو ...تو منو میشناسی کی بهت گفته اون سویون بی همه چیز !ی...
+خفه شو در مورد مادر من درست حرف بزن لعنتی الفاز
خودت رو به اون نچسبون !
لعنت جونگ کوک تمام و کمال طرف اون زن بود و کیونگ الان نمیدونست که این پسر تا چه حد از ماجرا خبر داره پس نباید خودش رو لو میداد چیز دیگه ای نگفت و کوک رو براید استایل بغل کرد و سریعا به طرف ماشین خودش حرکت کرد
YOU ARE READING
༒Dëċëptïön༒✓✓
Romance(پایان یافته) تصادف ؟..هه..مسخرس... اینا همش نقشه بود .....واسه ترسوندش ....واسه دخالت توی زندگی کوک ....واسه پس دادن دردی که هیچ ربطی بهش نداشت ......تهیونگ بازیچه دست پدرش بود ...این وسط جونگ کوک هم باید قربانی میشد ؟........قربانی عشقی که نسبت...