من عصبانیم

155 25 44
                                    

ووتتتتتتت 🥺






با عصبانیت تلویزیون رو خاموش کرد و دست به سینه جلو تهیونگ وایساد ......از وقتی اومده بودن کوک یک ریز داشت حرف میزد ولی تهیونگ حتی یک کلمه هم نمیگفت ......ماسک زده بود ....کوک فقط میتونست چشم های مشکی اون رو بببنه

_باید اون ماسک رو برداری باید برات کرم بزنم برو تو اتاق لخت شو .......

تقریبا. این بار بیستم بود که این حرف ها رو میزد البته با این تفاوت که اینبار توی چشم هاش زل زده بود. و با اخم غلیظی داشت دستور میداد ....تا الان خواهش کرده بود اما تهیونگ اصلا انگار نمیشنید.....

+کوک خودم میتونم بزنم ...

نگاهش رو از جونگ کوک دزدید و سرش رو به طرف دیگه ای چرخوند .....از چهره خودش ...خجالت می‌کشید ....سوختگی اونقدر بد نبود ....اما تهیونگ ...از دیدن چهره خودش وحشت داشت ....

هرکاری کرد...نتونست جلو خودشو بگیره ....تهیونگ از جاش بلند. شده بود و به طرف اتاقش می‌رفت .....خودش رو بهت رسوند و از پشت بغلش کرد ........

اول از حرکت کوک شوکه شد ...اما بعد سعی کرد دستاش رو که دور شکمش حلقه شده بود باز کنه .....کوک حلقه دستاش رو تنگ تر کرد و گونه شو به کتف مردش تکیه داد .....

_چرا اینکار رو می‌کنی ....اتفاقیه که افتاده ....دیدن حال خرابت داره دیونم می‌کنه ....لازمه التماست کنم تا ازم فرار نکنی ؟.

صداش بغض داشت .....با شنیدن بغض توی صداش دست از تقلا کشید و سعی کرد هیچ‌کاری نکنه .......جونگ کوک که دید دیگه کاری نمیکنه ...تهیونگ رو به طرف خودش برگردوند ......

خیلی سریع ماسک رو پایین کشید و بوسه کوتاهی روی. لباش گذاشت و بعد ماسک رو دوباره روی صورت ته گذاشت ......

تهیونگ شوکه نگاهش میکرد ...خب دلش برای اون لب ها تنگ شده بود ...اما الان ....واقعا نمی‌خواست کوک چهرشو ببینه

_اگه دوست نداری من صورتت رو ببینم باشه ....ولی حق نداری جلوی من رو برای بوسیدنت بگیری ....من روی ماسک که نمیتونم لبات رو ببوسم ...و البته فقط هم بوسه روی لبات رو میخوام ..در نتیجه حق اعتراض نداری ....ماسکت رو در نیار ولی باید لباسات رو در بیاری من باید کرم بزنم برات .....

+چرا .......

فقط یک کلمه .....گفتن این کلمه هم براش سخت بود ....خودش هم نمیدونست این چرا برای کدوم حرف کوک بود .....جونگ کوک هم از این ماجرا و هم‌صحبتی بعد از چند ساعت سکوت اون مرد خوشحال شده بود..آروم جلو اومد و خودش رو بهش چسبوند ....سرش رو کنار گوشش برد....

_چون از دستت عصبانیم .....چون خودتو از من پنهان می‌کنی ...چون حس میکنم دیگه دوسم نداری ......همه اینها رو توی همین چند ساعت متوجه شدم .....

༒Dëċëptïön༒✓✓Where stories live. Discover now