ببخشید ...

186 28 10
                                    

   







تا وقتی  سوار هواپیما نشدن ...هیچکدوم حتی یک کلمه حرف هم نزدن .....جونگ کوک از ترس لو رفتن و تهیونگ هم منتظر برای حرف زدن خود کوک ......

توی هواپیما دقیقا کنار هم افتاده بودن همین باعث شد کوک حتی نتونه یک نفس راحت بکشه .....میترسید تهیونگ بفهمه و نزاره باهاش بره ....نمیدونست تهیونگ از همه چی خبر داره ...توی نگاه اول ..فهمیده بود اون جونگ‌کوکه ...نه جیهوپ !.....شاید دلش رو شکسته بود ...ولی از جیهوپ ممنون بود که کوک رو به جای خودش فرستاد ......

هر چی هم بهش گفته باشه....هرچقدر جلوی اون چهار نفر تحقیرش کرده باشه ....هرچقدر گفته باشه از صورتش خجالت می‌کشه ......بازم تنها کسی بود که دوستش داشت ...نمیتونست همینطوری ازش دست بکشه .... فرار از کره و رفتن به نیویورک تنها دلیلش  دور شدن از سرگرد پارک نبود ....کارای زیادی داشت ...که نا تموم مونده بود .......نمونش ..جمع کردن گند کاری های پدرش ......و یکم دستکاری روی صورتش تا از این وضعیت در بیاد ....!!!

شاید با وجود کوک کم و بیش بشه انجامشون بده ولی بازم می‌تونه  دل رو به دریا بزنه و همه چی رو تموم کنه ؟؟.....مرگ پدرش ....براش مهم نبود .....الان تنها کسی که براش مونده نامجونه ......اگه کوک هم ولش کنه ....‌هیچ کس رو جز اون نداره...میدونه....می‌دونه نامجون از برادر بودن خودشون خبر داره ....ولی نمیگه ....اینکه چرا اونم مثل خودش هیچ حرفی نمیزنه ...یکم داشت دلگیرش میکرد ....

با حس سنگینی چیزی روی شونش با اخم به طرفش برگشت و وقتی چشم های بسته کوک رو زیر اون همه گریم و آرایش با اون کلاه گیس  خوش رنگ دید .... ناخداگاه اخم ازبین ابروهایش محو شد ....سرش رو جلو برد و بوسه کوتاهی روی سرش گذاشت ...دلتنگش بود ....

دلش شکسته بود ...با این حال باز هم دلتنگش بود ......اگه میشد همین الان میخواست بغلش کنه و با آرامش بخوابه ....اما نمیشد ...اون بهش گفته بود تهیونگ مثل پدرشه!...پدر تهیونگ یک قاتل بود ...یک آدم فروش .... ناخداگاه با به یاد آوردن حرف کوک...تمام کار های پدرش ...جلوی چشمش ظاهر میشد و خودش رو جای اون تصور می‌کرد .....

اینقدر به این  موضوع فکر کرد که نفهمید کی خوابش برد.........











__________________________












با حس کردن جای سفتی که سرش رو گذاشته بود آروم چشم هاش رو باز کرد ....اون تقریبا تو بغل تهیونگ بود !سرش روی سینه اون دست تهیونگ دورش حلقه شده بود ...با ترس سرش رو بلند. کرد و با دیدن چشم های بسته تهیونگ نفس آسوده ای کشید و سعی کرد آروم از بغلش بیرون بیاد .....

ولی هنوز جم نخورده بود که چشم های تهیونگ باز شد و باعث شد توی اون فاصله کم باهاش چشم تو چشم بشه .... نگاه تهیونگ ...سرد بود ...نکنه فهمیده باشه ....از ترس آب دهنش رو قورت داد و از بغلش بیرون اومد ...سرش رو برگردوند تا تهیونگ چشم های اشکیش رو نبینه .... دست خودش نبود ....به دیدن نگاه سرد تهیونگ‌  عادت نداشت ...

༒Dëċëptïön༒✓✓Место, где живут истории. Откройте их для себя