بازنده

193 23 64
                                    



ساعت  حدود ۴ صبح بود ...اما هنوز خبری از کیم تهیونگ نبود .....نه اون حیون وحشی ....نه کیم تهیونگ ..... سرگرد پارک اونقدر عصبی و به هم ریخته بود که حال خراب جونگ کوک رو هم متوجه نشه .....

گوشی رو بعد از جواب دادن به کوک  توی ماشین جا گذاشته بود  و تا الان  خبر نداشت جونگ کوک بیشتر از ده ها بار بهش زنگ زده ...دیگه ناامید شده بود .... یا اون حیون بلایی سر مردجون   ..یا اون مرد بلایی سر  حیون آورده بود ....وگرنه غیب شدن هر دو اونها با هم ...... عادی نبود ........

_برمیگردیم ......

+اما قربان ...

_نمیخوام چیزی بشنوم ....همین  الان هم جون خودمون کف دستمونه ...یک درصد فکر کن الان اون حیون از پشت سرت سبز بشه ..... میخوای چه غلطی بکنی ........

درسته که اون الان یک  زیر دست بیشتر نبود ....اما واقعا خودش رو جای کیم تهیونگ گذاشت ....اگه اون هم توی جنگل گیر افتاده بود خانوادش نگرانش میشدن .....نمی‌خواست بدون گیر آوردن اون مرد برگرده پس روبه مافوقش کرد و گفت

+قربان ما مجهز هستیم ...اما  تهیونگ شی .....

_دیگه نمی‌خوام  اسم اون پسر عوضی رو بشنوم ....همیشه دردسره ......لعنت بهش ....برمیگردیم .....باید بریم  یک سر به کوک بزنیم ......و البته ...پدرش ؟.

انگار سرگرد نقشه ای داشت ....الان وقت  ادامه پنهان کاری نبود ....باید یک قدم پیش میزاشت ....براش مهم نبود اگه اون جونکیونگ عوضی از همه چی باخبر بشه...الان جون یک نفر در خطر بود ......نمی‌خواست بلایی که سر مادر تهیونگ اومد ...سر خود اون پسر هم بیاد .............

























دیگه جونی براش نمونده بود ....دستاش از شدت ترس و اضطراب داشت می‌لرزید ....هق هق  میکرد..... و براش مهم نبود پدرش صداش رو بشنوه ......سرگرد بهش گفته بود ...گفت ممکنه پدرش همچین کار بیرحمانه ای کرده باشه ....ولی تا چه حد بی رحم ؟.... تهیونگ که تمام و کمال در اختیار پدرش بود ....پس چرا اینکار رو کرده بود ...‌

الان تهیونگ کجاست ....حالش خوبه .....صدمه ندیده ....اصلا زنده هست ؟....به اینجا که رسید سریع سرش رو به چپ و راست تکون داد و هق هق هاش بیشتر شد ....... سر تهیونگش  چه بلایی اومده بود ......کاش فقط یک خبر خوش می‌شنید ....حاضر بود بعد از شنیدن این که حالش خوبه سرش رو بزاره روی همین تخت و بمیره ......

قلبش تیر میکشید ....باید چیکار میکرد .....اون تا اون لحظه نسبت به عشقش اینطور عکس العمل نشون نداده بود ....اما حالا که ازش دوره و می‌دونه توی خطره .....داره دیونه میشه
...تهیونگ حالش خوب بود .... اون حالش خوبه ...چیزیش نشده .....با خودش تکرار  کرد ....اره تهیونگش خوبه .....

اونقدر حالش بد بود و توی خودش بود که نفهمید کی وارد خونه شده اونم این ساعت از شب .....که الان داشت صدای داد و بیدادش  بلند میشد ....یکی داشت با پدرش بحث میکرد .....

༒Dëċëptïön༒✓✓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora