آتیش ..

175 28 80
                                    

اول  اون ستاره پایین رو بزنید 🥺








سرگرد رفته بود ....این وسط کوک پشت در اتاق نشسته بود و بی صدا گریه میکرد .....دستش رو جلوی دهنش گرفته بود تا صدایی ازش خارج نشه ...... یعنی واقعا همینطور بود ؟...یعنی تهیونگ اینقدر دوسش داشت ؟....هنوز از شدت سنگینی اون حرف ها به خودش نیومده بود .....

اون عاشق تهیونگ بود....ولی وجود داشتن و نداشتن خودش ...فکر نمی‌کرد حتی ذره ای برای ته مهم باشه !....

_میدونم که همه چی رو شنیدی...حالا که  از همه چی خبر داری ....کمکم میکنی ؟....من تنهایی نمیتونم ......بهت نیازم دارم ......

بی صدا آب  دهنش رو قورت داد ....تهیونگ ازش کمک میخواست ....سریع دستش رو  روی صورت خیسش کشید و بلند شد ....وقتی در اتاق رو باز کرد تهیونگ اجازه درک و تحلیل رو بهش نداد .....جلو اومد و جونگ کوک رو بغل کرد ...سر پسرک رو روی سینه خودش گذاشت و تا حد امکان اون رو به خودش می‌فشرد .....

کوک درد کشیده بود ...حقیقت زندگی اون ....از تهیونگ تلخ تر بود .....پس درک میکرد ......دوسش داشت ....شاید چون ...کوک رو یک  شخص بی‌دفاع مثل خودش میدید ........

کوک وقتی به خودش اومد متقابلاً بغلش کرد ....بودن با تهیونگ ارزش هر چیزی رو داره ......با لبخندی که تضاد عجیبی با چشم های خیسش داشت به چشم های تهیونگ نگاه کرد ....

+کمکت میکنم ...تا جهنم هم باهاتم ...تو فقط دوسم داشته باش ....نباید هیچ وقت از دوست داشتن من دست بکشی ....وگرنه من نابود میشم ته ....

_هیچ وقت قرار نیست این اتفاق بیوفته ...تو مال منی ...دوست دارم ...جونگ کوک دوست دارم ....میدونی اولین نفری هستی که این جمله رو از زبون من شنیدی ؟..

با دیدن جونگ کوکی که با چشم های گردش به چشم های خمار خودش نگاه میکرد و انگار برای حرف زدن زیادی شوکه بود آروم خندید ......

_میدونی دلیلش چیه ؟....من تو دنیا فقط به دو نفر اعتماد داشتم...حاضر بودم جونم رو براشون بدم ....برای دیدن خندشون ....حاضر بودم آدم بکشم .....دیدن اشک اون دو نفر من رو از پا در میورد .....ولی  یکیش بهم خیانت کرد ....اون بابام بود..... جونگکوک دومی تویی ....هیچ وقت تنهام نزار .....باشه .؟

با دیدن اینکه کوک حتی نفس هم نمی‌کشه چه برسه بخواد حرف رو کامل تحلیل کنه و جواب بده ...برای اینکه اون رو از این حالت در بیاره آروم خندید و بوسه کوتاهی به اون لب های قلمی گذاشت  ......

کوک سریع به خودش اومد و سرش رو تند تند تکون داد .....شنیدن این حرف ها ...از کیم تهیونگ ....شاید هیچ وقت حتی تصورش رو هم نکرده بود ....چون میترسید تهیونگ بفهمه این فکر ها رو در موردش می‌کنه و کلشو از جا بکنه !ولی امروز ....انگار تهیونگ ضربه بدی خورده بود ......خیانت پدرش .... اون رو خیلی شکسته بود .....

༒Dëċëptïön༒✓✓Место, где живут истории. Откройте их для себя