من عاشقش میکنم ..

207 36 14
                                    




بالاخره نگاهش رو از کیونگ گرفت و به جونگ کوک داد
بدون توجه به کیونگ نزدیک رفت و به حالت نشسته جلوی جونگ کوک نشست و دستاش رو گرفت سعی کرد چشماش اشکی شه و البته شد !دستای کوک رو بالا آورد و آروم بوسید که باعث تعجب پدر و پسر شد ....

بعد از بوسه آرومی که به دست های پسرک زد جونگ کوک حس کرد چیزی توی دلش تکون خورده ...میخواست دست هاش رو پس بزنه امانمیتونست..... تهیونگ آروم سرش رو بالا آورد و چشمای لرزونش رو نشون جونگ کوک داد ...و پسر
کوچیکتر پیشتر تعجب کرد

_میخوام باهات حرف بزنم تنهایی!

بعد از گفتن این جمله منتظر عکس العملی از جونگ کیونگ نشد و سریع بلند شد و دسته ویلچر جونگ کوک رو گرفت و به طرفی حرکت کرد کیونگ میخواست دنبال اونها بره که نامجون دستش رو گرفت و اون رو متوقفش کرد!.

:بزار باهاش حرف بزنه اونها دوست های خیلی صمیمی
هستن چند روزه ندیدن هم رو ..بزار تنها باشن!

بااین حرف ها میخواست جونگ کیونگ رو گول بزنه اما
چشم های تهیونگ اونقدر خوب نقش بازی کرده بود که
جونگ کیونگ متوجه شد یک چیزی این وسط درست نیست وگرنه چرا باید به خاطر دوری از یک دوست دست های اون رو ببوسه!.....

تهیونگ خیلی تند حرکت میکرد تا هرچقدر میتونه از
جونگ کیونگ دور بمونه نامجون میتونست سر اون رو گرم کنه تا تهیونگ همه حرف هاش رو به جونگ کوک بزنه

وقتی به آخر اون فروشگاه بزرگ رسید پیچید و وارد یک اتاق خیلی بزرگ شد انگار اتاق برای جنس های انبار شده بود.... چون پر لباس بود. اما الان تنها چیزی که اهمیت داشت

وجود جونگ کوک بود جونگ کوک هنوز توی شوک اون
بوسه روی دست هاش بود میدونست اونقدر با تهیونگ
صمیمی نشده بود که راحت بخواد دست اون رو
ببوسه!

تهیونگ که گیجی چهره اون رو دید دیگه سکوت رو
درست ندید

_وقتی از شرکت برگشتم و تو رو ندیدم انگار یک تیکه از
خودم رو گم کرده بودم پاهام میلرزید و نای راه رفتن نداشتم حتی برای رسیدن به اتاق نامجون نیاز به کمک داشتم اما با هر زحمتی بود خودم رو رسوندم

تهیونگ داشت نقش بازی میکرد ؟؟اما چرا هرچیزی که می‌گفت ...اون روز اتفاق افتاده بود ...لرزش پاهاش ..ترسش به خاطر از دست دادن کوک ...!!

_ توی تمام عمرم هیچوقت از دوری کسی اینقدر نمیترسیدم ...اما از دوری تو ترسیدم!ترسیدم که دیگه هیچوقت نتونم ببینمت ..ترسیدم که برای همیشه از دستت بدم ..وقتی پیشم بودی این حس رو نداشتم تا
اینکه ازم دور شدی !

این حرف ها داشت قلب پسر کوچیک تر رو میلرزوند..... کاش منظور تهیونگ اون چیزی نباشه که الان توی ذهن خودش ساخته بود !

+تهیونگ میفهمی داری چی میگی چرا باید از دوری کسی که با ماشین نزدیک بود تو رو بکشه ناراحت بشی و به خاطرش پاهات بلرزه و نزاره راه بری!

تهیونگ دوباره روی زانوهاش و جلوی پای جونگ کوک
نشست و توی چشماش زل زد...با اینکارش لحظه ای از کاری که میخواست بکنه پشیمون شد ...چشمای اون پسر زیادی پاک بود ...

_اون که تقصیر تو نبود ....من پریدم جلوی ماشین !

+باشه اما دلیل نمیشه توی این دوهفته اینقدر روت تاثیر
گذاشته باشم

_دست من نیست متاسفم

+تو هوسوک رو داری نامجون رو داری تازه کای هم داری!

_تو با اونا فرق داری چرا نمیفهمی درکش اینقدر سخته؟

+نمیفهمم دقیقا چیو باید درک کنم !

_اینکه من دلم رو بهت باختم لعنتی!...

با گفتن آخرین جمله جونگ کوک لال شده بود قلبش بد جور لرزید.... اما نشون نداد تهیونگ فقط برای گفتن اینها اینجا نبود... پس سکوت جونگ کوک رو فرصتی دید برای ادامه حرف هاش

༒Dëċëptïön༒✓✓Where stories live. Discover now