من باختم ..متاسفم

173 22 19
                                    

کل خونه رو بیست دور دور خودش چرخیده بود ....ساعت از یک و نیم گذشته بود و هنوز خبری از کوک نبود ...کم کم. داشت دیونه میشد .......

بالاخره در خونه باز شد و کوک ...وارد خونه شد ...عصبی طرفش رفت بدون این که چیزی بگه روبه‌روش وایساد ...کوک حرفی نمی‌زند ...اون غرق حرف های بود که اون سرگرد مغرور بهش زده بود ....

اون میدونست .... میدونست عاشق این مردی شده که جلوش نشسته و منتظر یک توضیحه...بدون این که کلمه ای حرف بزنه !

کوک هیچی نگفت ....تهیونگ هم سکوت کرد ...اونقدر به سکوت ادامه میداد تا بالاخره پسر رو به روش دست از لجبازی برداره و بگه کجا رفته .......

کوک عصبی شده بود ....تهیونگ هم به شدت از دست غیب شدن ناگهانی پسر عصبی بود ...حتی اگه یک کلمه بینشون رد و بدل می‌شد احتمالا یک دعوای ناجور بینشون رخ میداد .....

هر دو میدونستن برای همین هیچکدوم قصد حرف زدن نداشتن .....کوک که سکوت طولانی تهیونگ رو دید ...با تردید جلو رفته و تند لبای تهیونگ رو بوسید و عقب کشید ....تهیونگ شوکه شده بود ...

چون نمیتونست حتی تصور کنه اون لحظه چه حس شیرینی داشت ....برای اولین بار ...کوک ...خودش اون رو بوسیده بود ..تهیونگ ازش درخواست نکرده بود ....اینها همه نقشه بود ... اون نباید عاشق این پسر بشه !...اون نباید دلش رو بهش ببازه ...

اما خودش رو که دیگه نمیتونست گول بزنه .....دلش با این کار پسر کوچیک تر لرزیده بود .....کوک از حواس پرتی ته افتاده کرد و ویلچر رو به طرف دیگه کشید تا بتونه به سمت اتاقش بره ......

تهیونگ خیلی زود از شوکی که بهش وارد شده بود در اومد و به طرف کوک برگشت ...وقتی تلاش اون برای زود تر رسیدن به اتاقش دید اخمی کرد ...پس میخواست لج کنه و چیزی نگه ؟

_یواش برو ...کاری باهات ندارم ....می‌دونم اینقدر.غریبم ...که حاضر نیستی یک کلمه بهم بگی ...تحت فشار نمیزارمت ...راحت باش ....

کوک متعجب به طرف پسر برگشت ...اما اون دیگه اونجا نبود ...به کوک پشت کرده بود و طرف همون خراب شده ای می‌رفت ....که پدر کوک مجبورش میکرد بمونه .......

میدونست ...میدونست تمام این کار های تهیونگ نقشس ...اما باور نمی‌کرد ...وقتی حس کرد ممکنه ته از دستش ناراحت باشه غم سنگینی کل قلبش رو گرفت ..آروم به طرف اتاقی رفت که تهیونگ توش بود .......















عصبی بود ....از دست خودش ..از دست کار های بی‌جای نامجون و اومدن یهویی اون به اون شهربازی ..‌که باعث شد کوک ناگهانی غیب شه و حالا که اومده حاضر نیست یک کلمه بگه ...این خطرناکه .....باید هر طور شده از زبونش حرف بکشه ...اون توله خرگوش زیادی دردسر سازه .....

غیب شدن یهویی اون دو تا عوضی هم کار دستش میده ...مطمئنا اونها بدون دلیل غیب نشدن .....ممکنه کار پدرش باشه ؟

༒Dëċëptïön༒✓✓Where stories live. Discover now