با من بازی کرده ..

175 21 33
                                    

_نه تهیونگ امکان نداره

+قول میدم بهت خوش بگذره ....پدرت هم متوجه نمیشه ...

_گفتم نه نمی‌بینی ممکنه هر لحظه برگرده .....امکان نداره ...

+اینقدر از اعتماد به من می‌ترسی ؟

_مشکل کن اعتماد کردن به تو نیست ...

+پس مشکلت خوشگذرونی با کسیه که واقعا دوست داره ؟

_ته ....خواهش میکنم اینطور نگو ....خودت  خوب میدونی اینطور نیست ....مگه بچه ای ؟اخه شهر بازی رفتن اونم الان ؟درسته بابا  مسته اما ممکنه هر اتفاقی بیوفته !!

+هیچ اتفاقی نمیوفته ....نترس کوک ...باشه ؟قول میدم بهت خوش بگذره .....

کوک دو دل به چشم های تهیونگی که بهش زل زده بود نگاه میکرد ....از رفتن با اون نمیترسید .....از پدرش و رفتار اون بعد از فهمیدن این ماجرا می‌ترسید .......

تهیونگ  چشم های اون رو دید ...کوک داشت به چشماش نگاه میکرد ....آروم خندید و جلو رفت ....بوسه سریعی روی لباش گذاشت و عقب کشید ...انگار عادی ترین کار دنیا رو کرده بود ....کوک که ته دلش فرو ریخته بود ....تازه یادش افتاد از وقتی تهیونگ بوسیدش نفس نکشیده ......

تهیونگ از واکنش اون پسر خندید و کوک بالاخره یک خنده واقعی از اون پسر دید ....لحظه به لحظه ...انگار بیشتر عاشقش میشد ...آرزو میکرد کاش تهیونگ هم اینقدری که خودش  دوسش داره ...اون هم کوک رو دوست داشته باشه.......

+پس قبوله ؟

_امیدوارم پدر متوجه نشه ......

+نترس ...اون مثل دیشب مست کرده و تو اتاقش رو تخت تقریبا بیهوشه ....تا صبح بیدار نمیشه ........















































با وجود اون ویلچر نصف بازی ها رو نمیتونم انجام بدم اما با وجود تهیونگ ..اصلا مهم نیست ...کنار اون بودن ...چقدر آرامش داره ....نمی‌دونستم  اینقدر دوسش دارم ....بعد از اون ده تا بازی که انجام دادیم ... البته که توی اکثر اونها تهیونگ من رو بلند میکرد و عین یک عروسک با خودش اینطرف و اونطرف می‌برد

فکر کنم از وقتی که اومدیم  جمعا یک ساعت روی ویلچر نبودم ...!یهو ویلچر متوقف شد برگشتم ببینم چرا تهیونگ وایساده ....که با اخم اون مواجه شدم ...انگار یکی رو دیده بود ....وقتی نگاهش رو دنبال کردم به بستنی فروشی رسیدم !!!

گیج به تهیونگ نگاه کردم که با فهمیدن نگاه من روی خودش مصنوعی خندید و جلوی  من نشست .....

+میتونی دو دقیقه همینجا بمونی ؟من برم دو تا بستنی بگیرم و بیام ..

با تموم شدن حرفش بلند شد و پیشونیم رو بوسید ....جلوی اون همه جمعیتی که داشتن از کنارمون رد میشدن .....من سریع اطرافم رو چک کردم ببینم کسی متوجه شد یا نه ....

༒Dëċëptïön༒✓✓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora