ترس

196 31 20
                                    


اول ووتتتتت🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺👇














جونگ کوک ...

_پس من باید ....

/اره!....باید نقش بازی کنی ....میتونی ؟

_حتی برای تهیونگ !

/حتی کیم تهیونگ !....اگه میخوای توی این یک هفته همه چی تموم بشه !..باید همه رو دور بزنی !.......

_چ...چطور ....بعدش میتونم برای همیشه تهیونگ رو بدون هیچ دردسری  داشته باشم !...درسته ؟

/اره ....

_از کجا بدونم زندان نمیره!

/من نمیزارم .... بهم اعتماد کن .....میتونیم روی برگه هم بنویسیم !. با مُهر خودم !

آب دهنم رو قورت دادم و به چشم های مصمم سرگرد نگاه کردم ....آه سردی کشیدم و آروم سرم رو تکون دادم با دیدن لبخند اطمینان بخش اون سعی کردم خودم رو آروم کنم ...واقعا ترسیده بودم...یعنی سرگرد از من میخواست چیکار کنم ؟....

/همینجا وایسا ...من زود برمی‌گردم ....

از اتاق بیرون رفت در اتاق رو قفل کرد ....خب معلومه که به من اعتماد نداره ....خنده تلخی روی لبام نشست ....یعنی از من میخواست چیکار کنم ؟...تم اتاقش سیاه و سفید بود ....شیک ...بدون هیچ رنگ دیگه ای !..حتی جلد کتاباش شبیه هم بود ...چطور میتونست از هم تشخیصشون بده !....

به ساعت نگاه کردم ....حدود یک ربع میشد که رفته و هنوز نیومد ...با اخم از جام بلند شدم و سمت در رفتم ...اوه !...در که بستش!....آه سردی کشیدم و سر جام نشستم......صبر کن ببینم ....دود ؟.....چرا از زیر در اتاق داره دود  داخل میاد ؟...با ترس به طرف در رفتم و چند با بهش مشت زدم....اما کسی نبود !....

_کسی اون بیرون نیستتتتتت کمککککک.....من اینجا گیر افتادم....

گوشم رو به در چسبوندم صدای ضعیفی از جیغ و داد های زن و مرد های گیر افتاده می‌شنیدم !دقیقا  کجا ...نمی‌دونم ...اما سر و صدا اونقدر زیاد بود که صدای من رو هیچکس نشنوه ...اما بازم دست از داد و فریاد کشیدن برنداشتم!

_کمککککک من اینجا گیر افت......

به سرفه افتادم .....دود اونقدر زیاد شده بود که هیچی نمی‌دیدم !....اما ....اما ...این ......

+تکون نخور !.......

نفسم برد ...وقتی چاقوی روی گردنم رو حس کردم .....صداش برام آشنا بود .....درسته !مین یانگ !..پس برای رسیدن به این اتاق خودش رو به در و دیوار زده بود....

_تو .....تو ...اینجا .....

+فکر کردی نفهمیدم تا اینجا دنبالم کردی ؟....ولی کاری باهات نداشتم !....چون بهت نیاز دارم !....

_چی ....به من ؟

سعی کردم کمی تکون بخورم اما با بالا آوردن چاقو حتی میترسیدم نفس بکشم .....ترس عجیبی نسبت به این آدم داشتم !......نمی‌دونم ...شاید ..شاید چون یک بار می‌خواسته باهام بخوابه؟.....سرفه هام بیشتر شد ....گلوم خشک بود ...نفسم بالا نمیومد ..‌دود خیلی بیشتر از اون چیزی  که حتی فکرش رو میکردم شد

༒Dëċëptïön༒✓✓Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz