مرگ برای من ،هنوز زوده

198 24 25
                                    




_هیچی ....از هر کسی  توقع داشتم ولم کنه ....باهام بازی کنه و دورم بندازه
..الی اون ..

+چی داری میگی تهیونگ
... کی ولت کرده !

جواب سوال کوک رو نداد و اشک چشم هاشو رو با دست های مشت شده پاک کرد ‌ به طرف جونگ کیونگ رفت ......از کنار اون گذشت و سوار ماشین شد .....جونکیونگ با لبخند و آرامش خاصی ماشین رو دور زد و نشست  پشت ماشین

کوک حس خوبی به این ماجرا نداشت ...یک جای کار می‌لنگید .....هر چی هم شده باشه ...تهیونگ چطور راضی شد که با پدرش بدون اون بره ؟.....










_______

عصبی چشم هاشو بسته بود ....نفهمید چه  مسیری رو طی کردن یا حتی کجا رفتن....اینقدر غرق افکار و دل شکستش بود که هیچ چی براش مهم نبود ....چطور میتونست کنار اون مرد بمونه ...فقط خودش با چشم های خودش دید اون مرد داشت با یکی حرف میزد و می‌گفت اون  رو برادر نامجون نمیدونه .....

یعنی نامجون واقعا برادرش بود و اون این همه سال بهش دروغ گفته بود ....پدرش سر  هیچ چیز کل زندگی تهیونگ رو نابود کرد ...اون هم با کشیدن یک نقشه برای انتقام ...انتقامی که نمیدونست برای چی بود ....اما میدونست اینقدر برای پدرش مهم بود که حتی از تهیونگ گذشته بود ......

جونگ کیونگ که اخم های در هم و چشم های بسته تهیونگ رو دید ...بالاخره وارد جاده فرعی شد!....وقت شروع بازی جدید بود...

این وسط تهیونگ داشت دیونه میشد ....اگه مینهو (پدرش ) بهش نگفته بود نامجون برادرشه .....به دروغ اون رو برای کشتن جونگ کیونگ جلو فرستاده بود ....پس قطعا مشکل اونقدر وحشتناک و بزرگ تر از این دروغش بوده که به اون هم نگفته ...اما واقعا ...نامجون از  همخون بودن اون دو خبر داشت ؟این افکار داشت دیونش میکرد .....حال و روز خوشی نداشت ....اما باید پدرش رو میدید

.....جونگ کیونگ بالاخره  ماشین رو نگه داشت ....تهیونگ که تا اون موقع توی  افکارش غرق بود  چشم هاش رو باز کرد و با دیدن جایی که توش بودن اخمی کرد  ...

_اینجا کجاست ....

+تو گفتی میخوای پدرت رو  ببینی ...اما نه رو در رو ....درسته ؟

_اره ...نگفتم من رو ببر وسط جنگل ...اونم جلوی یک کلبه خرابه ....نکنه بابام تو اونه ؟

+نه ....باید صبر کنی.... دقیقا صد و پنجاه متر جلو تر از این کلبه ...یک کلبه دیگه هم هست ...که قرینه این کلبه ساخته شده ....چون درختای زیادی  بین ابن دو تا خونه هست
...اصلا قابل دید نیستن ....اما  هر دو دو راه مختلف  متفاوت از هم به جا ده دارن ....پدرت ...ساعت ۱۲ شب ..توی اون کار های زیادی انجام میده ...بهتره خودت ببینی !......

_من باید تا ۱۲ شب اینجا باشم؟.....

+من کار دارم ....باید برم .....آخر شب برمی‌گردم .....ساعت  یازده و نیم از کلبه بزن بیرون ....مواظب باش گم نشی...چون در این صورت راحت میتونم بهت بگم مرگت حتمیه ....... گفتم نیم ساعت زود تر تا زمان برای پیدا کردن کلبه داشته باشی .....

༒Dëċëptïön༒✓✓Where stories live. Discover now