واقعیت، نه، بازی

166 24 45
                                    



فلش بک  (چهار  ساعت قبل از این که تهیونگ به جونکیونگ زنگ بزنه)


+قربان ما مجهز هستیم ...اما  تهیونگ شی .....

_دیگه نمی‌خوام  اسم اون پسر عوضی رو بشنوم ....همیشه دردسره ......لعنت بهش ....برمیگردیم .....باید بریم  یک سر به کوک بزنیم ......و البته ...پدرش ؟.

/کجا میخوای بری ‌...تو که هنوز من رو  پیدا نکرده بودی ...یعنی اینقدر نامردی سرگرد ......

با شنیدن صدای سوم شخصی هر دو با تعجب به طرفش برگشتن... اون خود کیم تهیونگ بود ....سرگرد با تعجب به طرف اون دوید و بازوش رو گرفت تا مانع افتادن اون بشه ......اون افسر ترسیده داشت به صورت خونی و دست مشت شده از درد تهیونگ نگاه میکرد....

با نگاه تیز سرگرد فهمید که باید از شوک خارج بشه و کمکش کنه ......

_تو ....تو زنده ای ....باورم نمیشه ....چطور .....

/الان زمان توضیح دادن نیست ...لطفاً درک کن ....منو ببر یک جایی بتونم یکم  به سر و وضعم برسم .....امشب  خیلی کار دارم ........

بعد از ده دقیقه هر سه نفر توی ماشین نشسته بودن و تهیونگ داشت زخم های صورتش رو که  به خاطر شستن صورتش خیس شده بود خشک میکرد .....سرگرد با اخم بهش زل زده بود و افسر زیر دستش پشت ماشین نشسته بود ....اجازه زدن حرفی رو نداشت ...میدونست موقعیت خوبی نیست .....

نه کیم تهیونگ نه سرگرد پارک ....اصلا وضعیت عصبی خوبی نداشتن ....هر دو آماده یک حرکت کوچیک برای شروع یک بحث سنگین بودن ....

/ روی صورتم چیزی هست ؟. اینطور به من زل نزن و حرفت رو بزن ....می‌شنوم .....

_میدونی من همه چی رو می‌دونم ؟

/اومدی من رو نجات بدی بعد ببریم پشت میز برای کشیدن حرف از زیر زبونم !؟

_قصد این کار رو ندارم ...فعلا آدم های خطرناک زیادی دورت هستن که باید جلوشونو بگیرم ....فعلا با تو کاری ندارم ....البته اگه کمکم کنی .......

/منظورت رو نگرفتم .....دور من ؟خطرناک تر از خود من ؟

_پدرت ...!جونکیونگ........

با اخم به  سرگرد نگاه کرد ....پدرش آدم بدی بود اما نه برای اون .....جونکیونگ اون حرف ها رو بهش زده بود تا براش تله درست کنه نه این که ببرش پیش پدرش ........

/پدرم شاید برای بقیه خطر داشته باشه ....اما برای من خطر نداره.....

سرگرد با نیشخندی جلو اومد و دست ضرب دیده تهیونگ رو گرفت تا فعلا  با یک باند سفید ببندش .....

_اگه برای بقیه خطر داشته باشه ....برای تو هم داره .....فکر نمی‌کردم اینقدر احمق باشی که  توی دامش بیوفتی ........

༒Dëċëptïön༒✓✓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora