8.گل آبی

90 10 0
                                    


جون هی :
با کاری که بکهیون کرد تصمیم گرفتم کمتر اذیتش کنم.با وجود این که خیلی دوست داشتم موقع بستن کراواتش محکم بندش رو بکشم ولی جلوی خودم رو گرفتم.
بکهیون:ما بی حساب نشدیما؟
_یعنی چی؟
بکهیون:یادم نرفته ماجرای مجله داخل هواپیما رو.
_ای بابا بکهیون شی باید گذشته هارو گذاشت کنار.
بکهیون:به یه شرط بی حساب میشیم و آتش بس میکنم.
_چه شرطی؟
بکهیون:همینطور که من یه کار مهم انجام دادم یکبار هم تو کاری رو انجام بده، بی چون و چرا باشه؟
ای سواستفاده گر ترجیح میدم جنگ باشه تا آتش بس.
_باشه قبول.
خوشحال لبخند زد بی حرکت ایستاد تا کارمو بکنم.
وقتی رفت یه گل آبی رو رو به روی میزی که نشسته بود دیدم.
این گل اینجا چکار میکرد چقدرم پژمرده واقعا که اینجا خبری از نظم و نظام نبود. عصبی پرتش کردم داخل سطل آشغال. که کاش دستم میشکست و پرت نمی کردم.
بکهیون:
برای لایت سیبر(light saber)رفتیم روی استیج موزیک که شروع شد شروع کردم به خوندن همزمان دستم رو بردم داخل کتم اما چیزی نبود همینطور که سعی میکردم خونسرد باشم گشتم ولی خبری از گل نبود برگشتم طرف سوهو می تونستم توی چشماش جمله ی خاک تو سرت رو بخونم چانیول هم بی خیال چهره های عصبی و گیج ما داشت میخندید یه نگاه بهش انواختم که برگشت همینطوری فکر کردم که گل رو کجا گذاشتم یادمه از خانم مین گرفتمش و نشستم جلوی آینه بعدم جون هی اومد نکنه...اگه کار تو باشه جون هی..منو باش که میخواستم بی خیالش شم و اون روی مهربونمو نشون بدم.
جون هی: اولین بار که انقدر از بکهیون میترسیدم اگه مثل قبل بود و این کار رو میکردم انقدر ترس نداشتم ولی حالا که خیرسرمون صلح کردیم چنین کاری دقیقا مساوی حکم مرگمه.
تا صدای اکسو رو شنیدم رفتم پشت رگال لباسا قایم شدم.
چانیول داشت بلند بلند می خندید.
چانیول:اگه قیافه بکهیون رو می دیدی اون لحظه کم مونده بود کل لباساش رو دربیاره تا اون گل پیدا شه.
کای:حیف من حواسم نبود.
بکهیون نمی خندید و با اخم رفت روی صندلی نشست یکی از میکاپرای چاپلوس بدو بدو رفت پیش بکهیون و اون گل رو داد دستش.
_بکهیون شی گل رو پیدا کردم.
بکهیونم عصبی گل رو پرت کرد وسط اتاق
بکهیون:الان؟ این کجا بود که الان پیدا شده؟
_باور کنید آقا من کاری نکردم من فقط دیدم جون هی شی چیزی رو انداخت سطل آشغال اومدم دیدم این گله ولی نمی دونستم که گل برای اجرا بوده.
بکهیون:میدونستم... حالا کجاست؟
_تا آخرین بار همینجا بودن.
بکهیون:باشه میتونی بری.

اوضاع خیلی بد بود چهار دست و پا کنار دیوار راه افتادم و رفتم بیرون و تا آخر روز جلوی چشمای بکهیون آفتابی نشدم

Lucky_بکهیونWhere stories live. Discover now