30.احظار

51 7 0
                                    

جون هی:


صدای زنگ گوشیم رو می شنیدم ولی توان جا به جا شدن نداشتم هم از خستگی هم اینکه احساس اسیر بودن داشتم.
وقتی دیدم قرار نیست زنگ زدنش تموم شه بیدار شدم بکهیون جوری منو با دستا و پاها اسیر کرده بود که شک نداشتم اگه پیشنهاد دست و پا اضافه بهش میکردن اصلا ردش نمی کرد.
_بکهیون ولم کن گوشیم داره زنگ میخوره.
بکهیون:من مهم ترم یا گوشیت؟
_الان وقت این سوالاست؟....بکهیووووون.
با جیغم یکم دستاش رو شل کرد و کاملا رهام نکرد هنوز مچ دست چپم بین بازوهاش گیر بود.
با دیدن اسم رو گوشیم خواب از سرم پرید و اون یکی دستمم کشیدم بیرون.
_یوبوسئو
بکهیون:یاااا کُ...
دستمو سریع گذاشتم روی لبش خواهش کردم که ساکت بشه. دوباره گوشی رو گذاشتم روی گوشم.
_یوبوسئو
+کیم جون هی!
_بله خودم هستم
+من از طرف ریاست کمپانی اس ام تماس میگیرم. لطفا امروز برای جلسه فوری تشریف بیارید کمپانی.
_بله بله حتما خیلی ممنون که تماس گرفتید.
تلفن که قطع شد همزمان هم لبای بکهیون رو رها کردم هم گوشیم با شکم دراز کشیدم روی تشک.
_بکهیون
بکهیون:چی شده.
_می خوان اخراجم کنن...
بکهیون:کی بود مگه؟ واقعا گفت میخواد اخراجت کنه؟ غلط کرده مگه دست خودشه!اصلا بده من گوشیتو زنگ بزنم به حسابش برسم.
_نگفت میخوان اخراجم کنن...فقط گفت برای جلسه برم کمپانی
بکهیون:خب...
_این یعنی اخراج دیگه
بلند شدم بالشت رو بغل کردم و نشستم. بکهیون نفس گرفت تا جوابمو بده که باز جیغ زدم.
_بکهیووووون
بکهیون:چی شد باز؟
_بدبخت شدمممم
بکهیون:ای بابا چرا تو اینطوری شدی چرا؟
اشاره کردم به بالشت توی بغلم
_این دیشب زیر سر اوپا بود.
بکهیون:خب
_یه بار دبگه بگی خب از پنجره اتاقم پرتت میکنم بیرون!چرا خنگ شدی؟ جونگهیون اوپا نیست...این یعنی دیده ما اینطوری کنار هم خوابیدیم....باز دراز کشیدم شروع کردم به غر زدن....بدبخت شدم بکهیون همش تقصیر توعه حالا من با چه رویی به اوپا نگاه کنم.
بکهیون:روی مهتابی.
_یااا
بالشت رو پرت کردم سمتش که گرفتش و کنارم دراز کشید برعکس من که پر از اضطراب و نگرانی بودم اون خونسرد و خوشحال لبخند میزد.
بکهیون:خب ببینه مگه چه اشکالی داره؟ برادرت باید به شوهر خواهر آیندش عادت کنه دیگه.
_شوهر خواهر؟
دست برد بین موهام لبخندش بیشتر شد یه بوسه کوتاه به چشمام زد.
بکهیون:البته اگه قرار باشه هر روز اینطوری با موهای جنگلی و چشمای ورم کرده ببینمت فکر نکنم شوهر خواهر آینده اوپا جونگهیونت بشم.
همینطور که خیره به بکهیون بودم دستمو کشیدم روی موهام نیازی به دیدن نبود گره هاشونو حس میکردم.
پتو کنارمو کشیدم روی سرم باز با حالت گریه نالیدم.
_بکهیون برو بیرووون....مامااااان
بکهیون:من یکساعته دارم می بینمت حالا میگی برم بیرون؟ دیگه دیر شده فدات شم کابوس این چهرت رو هر شب میبینم مطمئنم.
_من همیشه اینطوری نیستم به خدا....بکهیون خواهش میکنم برو بیرون.
صدای خنده هاش رو می شنیدم کم دور تر شد صدای باز و بسته شدن در رو که شنیدم بلند شدم رفتم جلوی آینه.
_نکنه بکهیون ولم کنه؟ چرا همین امروز باید انقدر زشت میشدم...خداااا
بکهیون:من عاشق همین زشت شلخته شدم نگران نباش ولت نمیکنم.
با حیرت برگشتم دیدم تکیه داده به دیوار و میخنده.
اولین چیزی که دیدم رو برداشتم پرت کردم طرفش.
_بکهیووون
توی هوا گرفتش.
بکهیون:الهی من قوربونت برم چقدر منو دوست که اتاقت پر از عروسکای منه...پرتشون نکن خراب میشه بعد پشیمون میشی گریه میکنی.
فرصت نداد باز جیغ بزنم با خنده رفت بیرون.
ربع ساعته شدم جون هی همیشگی مرتب و تمیز رفتم طرف میز که همه جمع شده بودن.
ولی تا جونگهیون و بعدش بکهیون رو دیدم با خجالت سرمو انداختم زیر صندلیم رو تا حدی که ممکن بود از بکهیون فاصله دادم.
ءروم به همه صبح بخیر گفتم و شروع کردم به خوردن داشتم کره به نونم میزدم که صدای پیس پیس شنیدم؛بکهیون بود.
بکهیون:ببخشید شما خواهر جون هی هستین؟ نگفته بود خواهر داره.
با حرص به مالیدن کره ادامه دادم جوری که نونم سوراخ شد.بکهیونم ریز ریز میخندید و از تعارف ها و مهربونی های مادرم لذت میبرد. منم که دیگه هیچ! جوجه اردک زشت.
بکهیون:زشتش رو خوب اومدی ولی دیگه جوجه بودن رو رد کردی عشقم.
انگار جمله آخرم رو بلند گفته بودم.
_به حسابت میرسم بیون بکهیون تنها که میشیم!
سرمو بلند کردم دیدم جز بکهیون، اوپا هم از حرف ها و کارامون میخنده. خوب بود که از دیشب عصبانی نبود

Lucky_بکهیونWhere stories live. Discover now