9.روح

91 10 1
                                    


بکهیون:
تا رسیدیم به هتل خسته روی تختم دراز کشیدم و فکر کردم که چجوری به حساب کیم جون هی برسم.منو بگو که میخواستم بی خیالش بشم و بزارم کار کنه ولی حالا دوباره برمی گردم سر نقشه ی قبلیم.
لبخند زدم به پهلو دراز کشیدم.سهون داشت با تلفن صحبت می کرد و شیومین هیونگ مشغول گشتن چمدونش بود.
_دنبال چی میگردی هیونگ؟
شیومین:پاستیلی که با خودم آورده بودم...نیستش.تو ندیدی سهون ...یا سهون با توام.
سهون رنگش پرید و گفت نه بعدش یواش یواش از اتاق رفت بیرون.
_هیونگ سهون مشکوک میزنه.
شیومین:نکنه خودش برداشته.
_بیا بریم می فهمیم.
رفتیم به لابی و رسپشن گفت که گروهمون رفتن بار هتل.
رفتیم دیدیم همه جمع شدن.
_ای نامردا چرا ما رو خبر نکردید؟
سوهو:قرار بود کریس به همه بگه کریس!
کریس:مگه اتاق 504 نبودید؟
سوهو:من گفتم 501.
کریس:اوه اوه پس اون دوتا پیرزن که اونجا نشستن رو من دعوت کردم؟ من فقط نامه رو گذاشتم و رفتم.
چانیول:هیونگ بری پیششون حتما به تفاهم میرسین فکر کنم تو استایلتن.
کای:آره آره خودشه.
با دیدن جون هی کنار گروه میکاپرا بی خیال بحثشون شدم و رفتم سمت میزشون.جون هی داشت با هیجان چیزی رو تعریف میکرد.
جون هی:همه جا تاریک بود راننده کامیونم کنار جاده یه دختر با موهای بلند میبینه که خیلی خوشگل بوده بی خیال از کنارش رد میشه و وارد تونل میشه همه جا تاریک بود تا اینکه از تونل میاد بیرون تنها نور ماه بود که یه لحظه با یه صدا صندلی کنارش رو نگاه میکنه...
حالا وقتشه.همون لحظه دو دستامو از پشت گذاشت روی شونشو و بلند گفتم:بنگگگ
جون هی و بقیه دخترا جیغ بلندی کشیدن و از ترس افتاد روی زمین.
بی حرف نگام میکرد که نشستم کنارش همزمان با بردن یه دسته از موهاش به پشت گوشش آروم گفتم.
_احوال خانم زرنگ کم پیدا شدین امروز. خوشحالید که نقشه هاتون خوب پیش میره؟
جون هی:نقشه؟
_اوهوم نقشه ی یه گل آبی.
جون هی:اون کار من نبود باور کن.
_پس کی اینکارو کرده؟یعنی میخوای بگی تو اون گل رو ننداختی سطل آشغال؟
جون هی:من انداختم ولی نمی دونستم اون گل واسه اجراست.
_باشه منم باور کردم خوب بخوابی.

بی خیال مهمونی شدم و رفتم پیش سهون.

_سهون میای بریم خرید؟

سهون:خرید؟ این وقت شب؟هیونگ بیخیال شو بزار به مهمونیمون برسیم.

_حرف نباشه بیا بریم.

جون هی:

بعد حرفایی که بکهیون زد حس و حال مهمونی از سرم پرید و رفتم که بخوابم.چون خیلی خسته بودن تا گرمم شد خوابم گرفت.با صدای تق تق و خرش خرش خاصی از خواب عمیق بیرون اومدم گیج تر از اینی بودم که چشمامو باز کنم صداها جوری بود که حس کردم کسی تو اتاقه حتما هم اتاقیام بودن اما بعد این اینکه قلت زدم دیدم دوتاشون خوابیدن همون لحظه قلبم شروع کرد به تند تند زدن صدای پا میومد.

شک کردم که دزد باشه ولی دزد توی هتلی که همه جاش دوربین داشت واقعا بعید بود.کم کم صدای نفس کشیدن به صداها اضاف شد ترسیده چشمامو محکم بستم و سعی کردم به خودم تلقین کنم که چیزی نیست دست خودم نبود اما تعریفای قبل خوابم درمورد روح به ذهنم اومد و باعث شد بیشتر بترسم. پتوم یکم کشیده شد پایین. ناخونامو فرو کردم داخل بالشتم کشیدنا کم کم بالاتر میومد و توی یه لحظه دو تا چهره ترسناک جلوی چشمم ظاهر شد اونا که داد زدن منم با جیغ بالشتمو زدم توی صورتشون هم اتاقی هام بیدار شدن و مثل من با دیدن اون دوتا روح ترسیدن سریع از تخت پریدم پایین خوردم زمین ولی دوباره بلند شدم دخترا سریع در رو باز کردن و رفتن بیرون تا خواستم منم برم یکیشون در رو بست حالا بینشون گیر افتاده بودم یادم افتاد به اتفاق دیروز داخل کنسرت همون ترس سراغم اومد ناخودآگاه دست انداختم به یقم میلرزیدم و میرفتم عقب کمرم خورد به لبه میز و افتادم زمین از درد کمرم بود یا ترسی که داشتم نمی دونم ولی بی حال شدم و آروم آروم چشمام بسته شد


----------

*سوال امروز: اگه تناسخ واقعیت داشته باشه و قبلا زندگی کرده بودی فکر می کنی چی بودی؟ *

*😀من فکر کنم گربه بودم که دوست صمیمیم سگا بودن*

Lucky_بکهیونWhere stories live. Discover now