15. خرید

73 8 0
                                    


جون هی:


درست دو ساعت بود روی زمین دراز کشیده بودم و پاهام روی تختم خیره به سقف بودم. یه لحظه می گفتم میرم به مهمونی و دفعه بعد پشیمون میشدم.
عروسک بکهیون از روی کمدم خیره نگاهم میکرد نتونستم تحمل کنم یکی از عروسکای کنارمو پرت کردم سمتش که افتاد پایین ولی باز نگاهش به من بود.
در زدن.
_بفرمایید.
جونگ هیون:کجایی موشی؟
_اینجا
تخت رو دور زد کنار دیوار منو پیدا کرد.
جونگ هیون:باز چی شده که این ژست رو گرفتی؟
کارت دعوت رو دادم دستش. بعد که خوند دستام رو گرفت و بلندم کرد.
جونگ هیون:حتما دودلی و نمی دونی چکار کنی
_اوهوم
جونگ هیون:خب دلیلت برای نرفتن چیه؟
_خب...اونا اکسوان من...
جونگ هیون:کیم جون هی خواهر با استعداد و خوشگل من.
_خوشگل؟
جونگ هیون:بلند شو بیا.
کنارش رو به رو آینه ایستادم.
جونگ هیون:اینی که من میبینم از همه خوشگل تره
_حتی از یون جی؟
جونگ هیون گوشمو گرفت کشید.
جونگ هیون:جوجه به من تکه میندازی.
_آخ اوپااا درد میگیره خب یعنی می خوای بگی هیچ حسی به یون جی نداری؟
جونگ هیون:مامان داره صدام میزنه من باید برم.
_اوپاااا دروغ نگو مامان اصلا خونه نیست.
رفت در رو بست پوکر زل زدم به در سرش رو از بین در آورد داخل.
جونگ هیون:امشب میریم خرید هفت دم در باش
رفت اما بازم برگشت.
جونگ هیون:چیزه...به دوستتم بگو بیاد.
با وجود اعتراضم همون هفت شبی که جونگ هیون گفته بود با یون جی سوار ماشین شدیم و رفتیم خرید.
نگاه جونگ هیون تمام مدت به آینه بود و به یون جی که عقب نشسته بود نگاه میکرد و بین تعریفاش لبخندای دلبرانه ای میزد.
بی خیال صحبتاشون آهنگ گوش دادم تا رسیدیم.
از دست اصرارای دوتاشون برای خرید و رفتن به مهمونی اولین فرصت از دستشون فرار کردم.
خوب که دور شدم زنگ زدم به اوپا.
_اوپااا کجا رفتین؟
+ما کجا رفتیم؟ ما که منتظر بودیم تو بری لباس رو بپوشی.
_مگه نگفتین لباس رو که پوشیدم بیرون منتظر بمونم؟
+حالا کجایی؟
_نمی دونم اوپا من خستمه.
+این طرفا یه کافه هست برو اونجا من و یون جی میریم یکم میگردیم اگه چیزی دیدیم زنگ میزنم بیای پیشمون.
_اوکی اوپا گوشای منم مخملیه.
+آره میدونم خیلی نرمه من دیگه قطع میکنم.
من فکر کردم خودم زرنگم این دو تا رو گول زدم در اصل خودم گول خوردم بی خیال پوفی کشیدم با دیدن تابلو سرویس بهداشتی خوشحال رفتم تا یکم تخلیه شم.
ولی همینطور که نگام به مغازه بستنی فروشی بود محکم خوردم به چیزی و خوردم زمین.
_آخ سرم...آجوشی چرا جلوتو نگاه نمی کنی؟
_خودت حواست کجا بود؟
همینطوری که سرم رو ماساژ میدادم بلند شدم چقدر صداش آشنا بود.
_اوه...بیون بکهیون.
بکهیون:هیسس چرا داد میزنی میخوای الان کل مردم بریزن روی سرم؟

دستمو گرفت برد جای خلوت تر.بکهیون:اینهمه استتار کردم نزدیک بود همه چیو خراب کنی.

_تقصیر من چیه؟می خواستی رو به روت رو نگاه کنی.

Lucky_بکهیونWhere stories live. Discover now