20.آجوما

85 9 0
                                    


بکهیون:


هر چقدر میگذشت هوا سرد تر میشد و بیرون پر برف بود جون هم نیم ساعتی میشد که خوابیده بود و کم کم داشت حوصلم سر میرفت.
هندزفریم رو وصل کردم و یکم آهنگ گوش دادم که منم خوابم گرفت.
با صدای خاصی بیدار شدم فکر کردم صدای آهنگیه که راننده گذاشته ولی بعد که خواب از سرم پرید دیدم جون هیه و آروم ناله میکنه کنارش نشستم پیشونیش عرق کرده بود شونش رو گرفتم و صداش زدم ولی بیدار نشد تنش خیلی داغ بود از این وضعش ترسیدم.

دستمو بردم دورش تکیه اش دادم به سینم
_راننده چقدر دیگه میرسیم حال جون هی خوب نیست انگار تب کرده.
+کمتر از یک ساعت دیگه می رسیم نگران نباشید تا رسیدیم میرم دنبال دکتر می گردم.
تا رسیدیم به روستا راننده آدرس مسافرخونه شون رو خواست که گفتن یک ماهه بسته شده تا تعمیرش کنن. بهتر از این نمی شد.
لرزش بدن جون هی و تبش هر لحظه بیشتر میشد و نمی دونستم چکار کنم.
با ضربه ای که به شیشه خورد راننده شیشه رو داد پایین منم ماسکمو بردم بالاتر. یه زن تقریبا مسن بود.
آجوما:مسافرید؟
سعی کردم یکم صدامو تغییر بدم که منو نشناسن و به جای راننده خودم جواب دادم.
_بله مسافریم می خواستیم بریم سئول ولی شنیدیم که راه ها بستست.
با کنجکاوی به جون هی نگاه کرد.
آجوما:همسرته؟
_چ..چی؟...آ...آره...حالش خوب نیست تب کرده
آجوما:خونه ی من این بغله بیاین بهتون نشون میدم.
پشت سرش راه افتادیم تا به خونه ای که می گفت رسیدیم.
قبل اینکه کاپشنم رو دور جون هی بپیچم برگشتم با حرفی که راننده زد خیلی هم خوشحال شدم.
راننده:من میرم از این اطراف یه دکتر بیارم اینطور که معلومه درمانگاه هم این طرفا نیست.
خیلی وقت بود که دلم می خواست با جون هی تنها باشم و الان بهترین فرصت بود مخصوصا که نگرانی جاسوسیش برای کمپانی رو نداشتم.
اول خودم پیاده شدم و بعد رفتم در طرف جون هی رو باز کردم خم شدم دستمو انداختم زیر زانوهاش و بلندش کردم. آجوما سریع رختخوابی رو پهن کرد منم جون هی رو آروم گذاشتم زمین.
آجوما کاسه آب با دستمال آورد شروع کرد به پاشویه کردن جون هی.
_ممنون آجوما راننده رو فرستادم دنبال دکتر.
آجوما: دکتر؟ من خودم توی این روستا حکم یه دکتر رو دارم. هر دردی رو خودم خوب میکنم نگران نباش خانومت رو بسپار به خودم صبح سالم تحویل بگیر از این دکتر قلابی های دانشگاهی بهتر بلدم.
از حرفاش خندم گرفت یکی از دستمال ها رو برداشتم گذاشتم روی پیشونیش. ناخودآگاه زل زدم به صورتش. با وجود رنگ پریدگیش بازم جذاب بود.
آجوما:ببینم خانومت حاملست؟
با حرفش خجالت کشیدم و شکه نتونستم چیزی بگم
آجوما:آیگووو حتما تازه ازدواج کردین که انقدر دورش می چرخی. من برم سوپ درست کنم بهترین سوپ ها رو برای حاملگی بلدم.
بچه ی من و جون هی؟ حتما شیطون میشه...ای بابا این آجوما جوگیر شده من چرا انقدر خیالاتی شدم.
دو سه ساعتی گذشت تب جون هی پایین اومد منم شام خوردم و برگشتم توی اتاق. ولی با دیدن یه رختخواب دیگه دقیقا کنار جون هی خشکم زد. این آجوما واقعا خیالاتی شده. اگه جون هی بیدار شده ببینه به فاصله چند سانتیش خوابیدم تکه تکه ام میکنه اگه آجوما هم بیاد ببینه با فاصله خوابیدم تا صبح غر میزنه که با زن حامله ام سرد رفتار میکنم.

Lucky_بکهیونWhere stories live. Discover now