36. پاریس

58 8 0
                                    


5 سال بعد(2021) پاریس، فرانسه

جون هی:

تا صدای پاهاشون رو شنیدم اولین دری که دیدم رو باز کردم و قایم شدم. یک ساعت هست کل ساختمون دنبالم افتادن. کم کم صداهاشون رو هم واضح میشنیدم.

_کجا رفت؟ تو برو اون طرف رو بگرد!

+باشه پیداش کردی خبرم کن.

_من تسلیم نمیشم پیداش میکنم.

×دنبال تو میگردن؟

با شنیدن صدایی به این نزدیکی قلبم وایساد و سریع برگشتم.

_وای مارک سکته کردم! چرا اینطوری ظاهر میشی؟

مارک: ببخشید که خودت وارد اتاق کار من شدی!

_جان خودت برو اینارو رد کن برن، قول میدم یه هفته مرخصی بهت بدم.

مارک: آره مثل مرخصی قبلی هایی که گرفتم.

_مارک!!!

مارک:باشه باشه حرص نخور جوش میزنی.

همینطور که از من میخندید از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت.

_چی شد؟

مارک:رفتن خیالت تخت! حالا واسه چی از دستشون فرار میکنی؟

نفس عمیقی کشیدم و روی اولین صندلی نشستم.

_بابا خودت که میدونی به خاطر آندره. آسایش واسم نذاشته.

زد زیر خنده که با اخم نگاش کردم و ساکت شد.

مارک: باز چی گفته؟

_برای مصاحبه واسم لباس انتخاب کرده بپوشم فضول خان!

مارک:نکنه همون لباسی که دست منشیش بود؟ اون قرمزه؟

_آره همون!

باز زد زیر خنده

_آره بخند تو که مجبور نیستی اون لباس جلف رو بپوشی من بیچاره باید بپوشم.

مارک: خودت طراحیش کردی که. خودتم میگی جلف!

_ بله خودم طراحیش کردم نه واسه خودم، واسه یه آدم جلف.

مارک: قبول به نظرت احترام می‌گزارم، حالا خودت چی میخوای بپوشی!

_اون کت و شلوار مشکی که هفته پیش تو جلسه پوشیدم.

مارک:اون واسه جلسه تسلیت بود!

همینطور پوکر نگاهم کرد که تسلیم شدم.

_تو میگی چی بپوشم؟

مارک:آها این شد حرف حساب بیا دنبالم تا بگم چی بپوشی.

داشت از اتاق می رفت بیرون که صداش زدم.

_کجا؟ منو میبینن که!

Lucky_بکهیونWhere stories live. Discover now