24. من عاشق شدم

79 9 0
                                    


راوی:


دو شب هست که هر کاری کنی نمی تونی بخوای یکی وقتی که اونی که آرزوش رو داشتی به عشقش اعتراف میکنه و یکی دیگه وقتیه که میفهمی همون آدم رو برای همیشه از دست دادی.
درسته فرق این دولحظه خیلی زیاده ولی احساسات تو این شبا به اوجش میرسه صدای خنده و گریه توی پتو پنهان میشه و اشک هایی هم ریخته میشه.
اون شب هم برای جون همون شبی بود که از شادی خواب به چشماش نمیومد و از شوق هر از چند دقیقه پتو و کل وسایل تختش به هوا میرفت مخصوصا اون م مالکیت آخر اسمش که توی آخرین پیام بکهیون بدجوری برق میزد.
با صدای در سریع گوشیش رو زیر بالشتش گذاشت اولین کتابی که دید رو باز کرد.
جون هی:بفرمایید تو.
جونگ هیون با لبخند سرش رو آورد داخل سلام کرد و بعد از شنیدن جوابش در رو بست و با کنجکاوی کنار تخت خواهرش نشست.
جون هی:اوپا...چیزی شده؟
جونگهیون:نه یعنی اومدن اینجا تا این سوال رو از خودت بپرسم یک شبه چرا نخوابیدی؟
_هیچی داشتم...داشتم کتاب میخوندم.
جونگ هیون سرش رو کج کرد و با تعجب به کتاب نگاه کرد.
جونگ هیون:رفع دل درد گربه و سگ؟
_ها ها ها...به نظرم جالب رسید...همین..خخخخ
جونگ هیون چیزی نگفت و همین طور جدی به جون هی زل زد.
_اوپااا داری منو میترسونی
+می دونی که همیشه می تونی به من تکیه کنی...مگه نه؟
_اوهوم
+خب...
وقتی اتفاق خوبی تو زندگی آدما می افته اولین کسایی که با خبر میشن عزیزای ما هستن. خب، طبیعی بود که با وجود ترسی که از برادرش داشت مستقیم بره سر اصل مطلب.
جون هی: من...من عاشق شدم اوپا
+عاشق؟عاشق کی؟
_خب
جون هی نمی دونست چجوری اسم بکهیون رو بیاره و همینطور میترسید که برادرش مثل پسرای دوران دبیرستان و دانشگاهش قصد دور کردن یا زدن بکهیون رو داشته باشه. ولی نگاه کنجکاو جونگهیون همینطور که روی صورت خواهرش می چرخید به عروسک کنارش افتاد و با تعجب بلندش کرد و با دست جای رژ روی گونه عروسک رو نشون داد.
جونگهیون:نکنه اون آدم اینه؟
جون هی با خجالت سرش رو انداخت زیر و باعث جونگهیون لبخند بزنه واقعا این جون هی عاشق رو دوست داشت خواهر شیطونش حالا با لُپای گل انداخته بامزه تر شده بود.
آروم رفت جلو و طولانی پیشونیش رو بوسید وقتی جون هی خودش رو توی بغل برادرش حس کرد نگرانیش کم شد و متقابلا دستاش رو دورش حلقه کرد.
جونگهیون: اگه تا الان جلوی نزدیک شدنت به پسرا رو میگرفتم از نگرانیم بود عاشق شدن با وجود تمام شیرینی هاش سختی زیادی داره و اگه این سختی ها پای کسی هدر بره که ارزشت رو نداشته باشه بعدها حسرتش رو میخوری منم نمی خواستم تا وقتی خوب به عقل و احساساست تسلط پیدا نکردی وارد چنین رابطه ای بشی.
آروم جون هی رو از خودش جدا کرد ولی دستاش رو روی شونه هاش نگه داشت.
جونگهیون: بهت تبریک میگم خواهر کوچولو تو وارد یه مرحله جدید از نزدیک شدی و قول میدم هر موقع برگردی منو پشت سر خودت ببینی چون تا آخرش هستم و از تو محافظت میکنم.
جون هی که از حرف های برادرش حسابی احساساتی شده بود جز لبخند با چشمای اشکی کاری نتونست بکنه و اون لحظه خوشبخت ترین دختر دنیا بود.
جونگ هیون:باید این پسره...بیون بکهیون رو ببینم.
جون هی:چرا اوپا؟
از چهره ترسیده جون هی زد زیر خنده.
جونگ هیون:نگران نباش کاریش ندارم یکم حرف مردونه هست که باید بهش بزنم. چاره ای ندارم اگه دوستش نداشتی حتما میزدمش ولی الان کای نمی کنم که باعث ناراحتی خواهرم بشه.
_ممنون اوپا
+راحت بخواب منم دیگه میرم.
_شب بخیر
+شب تو هم بخیر

Lucky_بکهیونDonde viven las historias. Descúbrelo ahora