𝕭𝖗𝖊𝖆𝖙𝖍 4

844 239 177
                                    

صبح با سر و صدای وسایل اشپزخونه از خواب بیدار شد. اون عادت داشت نور خورشید از لای پرده اتاقش تو چشمش بخوره و بیدارش کنه اما حالا جریان فرق میکرد. چون یه نفر دیگه تو خونش بود!

بعد از لود شدن مغزش و حدس زدن دلیل صداها، پتو رو از روی خودش کنار زد و از تخت پایین اومد. به پذیرایی رفت و هیونجین و دید که داره اشپزی میکنه.

پسرک با ریتم اهنگی که زیر لب میخوند داشت پنکیکای توی ماهیتابه رو تکون میداد و همزمان بدنش هم با اون ریتم حرکت میکرد.

چانگبین پشت کانتر ایستاد و به پسر نگاه کرد. سرخوشیه اون پسر براش جالب بود. مثلا همین دیروز داشت کشته میشد. اهی کشید

- خوشحالی!

هیونجین از حضور ناگهانیه چانگبین جا خورد و چند قدم به عقب رفت. دستشو رو سینش گذاشت و نفسشو محکم بیرون داد.

+ هی یه صدایی بده یهو پشت ادم ظاهر میشی سکته کردم!

چانگبین کمی تو جاش جا به جا شد

- خب حالا که فهمیدی اینجام. خوشحال میزنی چخبره؟ نزول خوره بت گفته دیگه نمیخوادت؟
- هی قراره کار جدید گیرم بیاد خوشحال نباشم؟ بیا پنکیک بخوریم توام شاد شی

انگشت شستش که کمی مایع پنکیک بهش چسبیده رو به دندون گرفت و با دست دیگش، پنکیکارو توی بشقاب گذاشت.

پشت میز نشست و چانگبین هم اون طرف میز. جفتشون جوری شده بودن که انگار سال های ساله باهم هم خونه ان و قطعا همه اینا بخاطر رفتارای صمیمیه پسر کوچیکتر بود.

+ خوشمزس؟

چانگبین برش دوم پنکیک رو وارد دهنش کرد و صدای هوم مانندی دراورد. حقیقتا میتونست بگه بهترین پنکیکی بوده که تو عمرش خورده.

بعد این که خوردنشون تموم شد هیونجین ظرفارو شست و روی تراس رفت. چانگبین، کنجکاو بهش نگاه میکرد. هیونجین با لباسای دیشبش، که حالا تمیز شده بودن، برگشت و به چانگبین نشونشون داد

- میشه برم لباسامو تو اتاقت عوض کنم؟

چانگبین برای تایید سری تکون داد و هیونجین توی اتاق چانگبین رفت. پسر قرار بود از خونه بره و دوباره زندگیه کسل کننده چانگبین شروع میشد اما کاری برای نگه داشتنش نمیتونست بکنه.

هرچقدرم از زندگیش گفته بود نمیتونست به غریبه ای که تازه شناختتش اعتماد کنه و هم خونه ای شه. اما کششی که به هیونجین حس میکرد چی؟

𝑻𝒐𝒙𝒊𝒄 𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Место, где живут истории. Откройте их для себя