𝕭𝖑𝖔𝖔𝖉 28

539 173 121
                                    

از وقتی بزور برده بودنش داخل کاخ، توی زیرزمین سرد و نموری رها کرده بودنش و سراغی ازش نگرفته بودن. زیرزمین انقدر سرد بود که حس میکرد سرما به مغز استخوناش نفوذ کرده و داره تک تک سلول هاش رو یخ میزنه.

دستاش رو جلوی دهنش برد و "ها" کرد. گرمای هرچند اندکی که از طریق بخار دهانش به دستاش وارد، کمی از وجودش رو گرم کرد.

نمیدونست قراره چه بلایی سرش بیاد. سعی میکرد به این فکر کنه که مینهو به زودی نجاتش میده اما ته دلش میدونست کسایی که دزدیدنش، خیلی خطرناک و پر قدرتن... و همین، ته مونده امید به نجاتش رو از بین میبرد.

نگران هیونجین هم بود. از اونجایی که هیونجین رو پیش خودش نیاورده بودن، نمیتونست حدس بزنه وضعیتش بدتر از خودش بود، یا بهتر!

اهی کشید و به کف سیمانی زیرزمین خیره شد.‌ با نور کم سوی تک چراغ اون زیرزمین بزرگ، میتونست لکه های خشک شده خون رو، روی زمین ببینه.‌ ته دلش هربار با دیدنشون خالی میشد.

تقریبا فاتحه خودش رو خونده بود. همین که تا الان زنده گذاشته بودنشم جای تعجب داشت.

کیم سونگمین!

کسی که پشت همه این جریانات بود. کاش زودتر میفهمیدن و جلوی اتفاق افتادن همه اینارو میگرفتن.

بغض کرده بود و لب هاش میلرزیدن. میترسید! حق هم داشت! خاطرات خوبی از اخرین درگیری هاش با اینجور قضایا نداشت. ته همه این داستانا به کشت و کشتار ختم میشد.

با صدای باز شدن در زیر زمین و افتادن نور سفید رنگی روی خودش، چشماش رو، به رو به روش دوخت و قامت همون مردی رو دید که اونو به زیرزمین اورده بود و دستاشو بسته بود.

مرد از پله ها پایین اومد و رو به روی جیسونگ ایستاد. سرش رو خم کرد و هم قد پسرکی که به دیوار تکیه داده بود، شد.

دستی به یقه اویزون شده جیسونگ کشید و لبخند کجی زد

+ خودتو توی بد دردسری انداختی پسر. رئیسم به این راحتیا بیخیالت نمیشه

میترسید. از وجود اون مرد و اون رئیسی که ازش حرف میزد، میترسید. حتی از تمام نگهبان هایی که نگاهش میکردن هم میترسید.

اما اینا دلیل نمیشد تا موضع خودشو پایین بیاره و تو اخرین لحظات باقی مونده از زندگیش، مثل یه برده فقط سر تکون بده.

- خب که چی؟ نهایت میخواین بکشینم دیگه. چرا همین الان کارمو تموم نمیکنین؟ یوقت دوست پسرم میاد و همه چی رو روی سرتون خراب میکنه ها!

𝑻𝒐𝒙𝒊𝒄 𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora