𝕻𝖔𝖎𝖘𝖔𝖓 32

520 161 164
                                    

هنوز اوضاع مشکل اصلیشونو هضم نکرده بود که مشکل جدیدی هم بهشون اضافه شده بود. عموی مینهو برخلاف تلاش های زیادش برای برگردوندن نظرش درمورد دوری از ریاست، ازش خواسته بود تا ریاست اون باند رو بر عهده بگیره و عملا، مینهو و خشم زیادش رو ایگنور کرده بود!

حتی چانگبین رو هم وارد ماجراهایی که اصلا ازشون خوشش نمیومد کرده بود و بهش گفته بود باید یه گوشه باند و برعهده بگیره. حالا میخواد سمت تیم های عملیاتی باشه یا اموزشی!

بعد این که به اجبار، پیشنهاد عموی مینهو رو قبول کرده بودن، در حال رفتن به جای نامعلومی توسط اون مرد لجباز بودن.

چانگبین حتی نتونسته بود بشماره چند تا اتاق و راهرو رو رد کردن. ۹۹ درصد مغزش نجات هیونجین شده بود و یک درصد هم داشت به خودش فکر میکرد که بعد از اون، باید تو این باند لعنتی کار کنه!

اهی کشید. اینجورم نبود که چون خلافه ازش خوشش نیاد! بهرحال مبارزات زیرزمینی خودش یه جرم بزرگ محسوب میشد.

کار کردن تو مافیا و باند های قاچاق، دردسر های خودش رو داشت. حداقل میتونست این رو مطمئن باشه که بعد از عضو شدن تو اینجا، قرار نیست هیچ وقت رنگ خوشبختی رو ببینه، نه خودش و نه پسری که قرار بود نجاتش بده!

اما همین که به این فکر میکرد هیونجین قراره پیشش نفس بکشه براش کافی بود. کِی وقت کرده بود تا این حد عاشق هیونجین بشه؟!

بعد از گذر از راهرو هایی که مثل مارپیچ سه مرد رو داخل خودشون حل میکردن، به بن بستی رسیدن که انتهاش در بزرگ و ماهگونی رنگی وجود داشت.

- اینجا...

با شنیدن این حرف از سمت مینهو، دو مرد دیگه به سمتش برگشتن و صدای عموش شنیده شد

+ اینجا مال پدرت بود. من جز چند باری محض غبار روبی اینجا نیومدم. حس میکردم لیاقتش رو ندارم! ولی از الان به بعد اینجا مال تو میشه. لی مینهو!

مینهو سکوت کرد. اگه میگفت هیچ علاقه ای به اون شغل و اون کار ها نداره، دروغ میگفت. البته این که بخواد زندگی عزیزانش رو به خطر بندازه قطعا جزو خط قرمز هاش بود اما شغل پدریش و همچنین شغلی که بیشترین هیجان ممکن رو داشت، جزو مورد علاقه های زندگیش بود!

خسته شده بود. از این که هرروز تو اون رینگ لعنتی مشت بخوره و مشت بزنه تا یه سری ادم بیکار براش دست بزنن و سرش شرط ببندن.

خیلی وقتا میخواست به عموش زنگ بزنه و بگه ادامه راه پدرشو میره اما وقتی به جیسونگ نگاه میکرد، از این که ممکن بود زندگی پسرک رو به خطر بندازه میترسید و در لحظه، بیخیال داشتن هیجان توی شغلش میشد.

𝑻𝒐𝒙𝒊𝒄 𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now