_ اینجا خیلی تاریکه یونگی. چراغ ها رو روشن کن من میترسم.
+ تاریکه نه؟ درست مثل زندگی من بدون تو. وقتی که زندگیت نور داشته باشه، دیگه نمیتونی توی تاریکی زندگی کنی و میترسی. پس چطور از من توقع داری که بدون تو زندگی کنم وقتی که هر ثانیه ی زندگی بدون تو منو میترسونه؟ چطور میتونی بری و توی این دنیای تار تنهام بذاری؟
_ یونگ...
انگشت اشاره اش روی لبهام قرار گرفت.
+ نه زندگی یونگی بهم گوش بده... تا کِی میتونم اینجا نگهت دارم هوسوکا؟ تو بالاخره میری و زندگی من دقیقا مثل این اتاق تاریک و ترسناک میشه. پس همین الان برو. قول میدم که بعد از این دیگه هیچ وقت منو نبینی. برو نور من. تو دیگه زندانی من نیستی.
نفس عمیقی کشیدم، با زل زدن به چشمهاش که میتونستم برق اشک رو داخلشون ببینم بالاخره به زبون آوردمش :
_ برم حتی اگر خودم بخوام زندانیت باشم؟ منو تا ابد توی قلبت زندانی کن. دیگه نمیخوام از اینجا برم. مثل یه دیوونه عاشقت شدم زندانبان بد اخلاق من.
************************************
پاهاشو توی شکمش جمع کرد و پتوشو توی بغلش فشرد... بدنش کمی میلرزید و با وحشت دور و اطرافش رو نگاه میکرد... لب های خشکیده اش رو از هم باز کرد و آروم چیزی رو زمزمه کرد... انگار که منتظر جواب بود پس وقتی که جوابی نشنید با صدای لرزونش فریاد زد:
* ه.هوپ؟ هوبا؟ ک.کجایی؟ دوباره کجا رفتی ها؟ اذیتم نکن. من تنهایی میترسم هوبا. ای.اینجا تاریکه... سرده... بیا بغلم کن... هوبا قول میدم پسر خوبی باشم فقط بیا... قول میدم دیگه زیاد نخوابم و هر جا که خواستی با دوستات بری باهات بیام... قول میدم هر کاری بگی انجام بدم... هوپ...م.من خیلی دلم برات تنگ شده... کجایی پس ؟
شروع به گریه کرد و تقریبا با فریاد اون شخص رو صدا میزد...با چند نفر داخل اتاقش رفتیم و سعی کردیم مهارش کنیم... یه آرامبخش خیلی قوی بهش تزریق کردم و همونطوری که داشت از هوش میرفت با بغضی که بی شباهت به بغض بچه ها نبود اروم گفت :
*منو از دستشون نجات بده هوبا... دارن اذیتم میکنن...اگر نیای... من میخوام بمیرم...
و بیهوش شد.
.
.
.
_ اين بیمار دو ساله که اینجاست و حالش اصلا خوب نیست... مدام یه فرد خیالی رو میبینه و زمانی که توهم اونو نمیزنه شروع میکنه به داد و بیداد. البته به خودش و بقیه هم آسیب میزنه... خیلی خطرناکه... تو تازه کاری پس حواست رو توی انتخاب کسی که قراره زیر نظرت باشه جمع کن پسر...+ دکتر اسم این بیماری که گفتید چی هست؟
_ مین یونگی.
************************************
گایز این دو قسمت از فیک هست... روند داستان جوری هست که همیشه دقیقا برخلاف تصور پیش میره... امیدوارم بخونید و دوستش داشته باشید.
ادیت شده
YOU ARE READING
♡Pragma♡
Fanfictionپراگما (pragma) کاپل اصلی : سپ (sope) _ هوپگی (hopegi) کاپل فرعی : ویکوک (vkook) _ کوکوی (kookv) ژانر : رمنس، درام، روزمره، اسمات پارت پراگما خلاصه ی بوک هست. قبل از خوندنش از بوک نگذرید. [ پایان یافته / هپی اِند ]