*** سانگ جونگ ویو ***
با شنیدن صدای گوشیم، به سمتش پرواز کردم. حتما هوسوکم به هوش اومده و میخواد از خودش بهم خبر بده...
بالاخره بعد از چهار بار اشتباه وارد کردن رمز گوشیم، تونستم بازش کنم اما، پیامی که داشتم از هوسوک نبود. شماره ی غریب رو باز کردم و قبل از باز کردن عکس هایی که فرستاده بود، پیامش رو خوندم " مین سانگ جونگ، فکر میکردم باهوش تر از این باشی که نفهمی پسرت زندست و عشقت هم توی بغلشه. اگر میخوای جاشون رو بهت بگم، باید ده میلیون دلار به حسابی که میگم بفرستی و اگر نه... مطمئن باش هیچ وقت پیداشون نمیکنی و باید انتظار زمین خوردنت رو بکشی. " پوزخندی زدم و بدون اینکه به عکس نگاه کنم گوشیم رو پرت کردم روی میز. این احمق ها فکر میکنن که میتونن من رو گمراه کنن؟ عشق من به اون پسر هیچ وقت کم نمیشه. اون اوایل فقط دوستش داشتم و میخواستم بدنش و همه چیزش مال من باشه اما الان... حاضرم تمام اعتبار و ثروتم رو بدم تا داشته باشمش. برام مهم نیست بقیه چی میگن. من هرگز نسبت بهش بدبین نمیشم. راستی هوسوک... پنج ساعتی میشه که ازش بی خبرم. باید تا الان به هوش اومده باشه... با این فکر گوشیم رو دوباره برداشتم و براش پیامی تایپ کردم " هوسوکم حالت چطوره؟"
بعد از ارسال کردن، منتظر جواب دادنش شدم اما... خبری از جواب نبود.
ده دقیقه ای گذشت که دوباره تایپ کردم " دلم برات تنگ شده." و ارسالش کردم. جوابی نداد اما منی که از دلتنگی کلافه شده بودم باز هم تایپ کردم " هوسوکا دارم دیوونه میشم از دلتنگی. لطفا جوابم رو بده" و دوباره منتظر موندم.
پونزده دقیقه هم نگذشته بود اما با کلافگی وسایلم رو جمع کردم و از شرکت بیرون رفتم. اون پسر منبع انرژی منه، واقعا وقتی که نیست حالم بده. باید برم و بیارمش پیشم تا بتونم به کارهام برسم. با این فکر، به سمت محل کارش حرکت کردم تا بیارمش.
.
.
کلافه مشتی روی میزش کوبیدم و فریاد زدم :
_ نمیتونم بفهمم. خانم محترم دوست پسر من اینجا توی این تيمارستان بیهوش شده و بعد از اون هیچ خبری بهم نداده. میخوام بدونم کجااااست؟
# ما از کجا باید بدونیم آقا؟ برای بار هزارم میگم آقای جانگ الان اینجا نیستن. اگر سوال دیگه ای دارید هم از خودشون بپرسید. ما مسئول نیستیم.
_ لعنت به اینجا که اینقدر بی در و پیکره. در اینجا رو گل میگیرم. شک نکنید.
با گفتن این حرف، به سمت در خروجی رفتم اما با دیدن دکتری که امروز به هوسوک سرم زد، به سمتش رفتم و با عصبانیت گفتم :
_ هوسوک من کجاست؟
~ به هوش اومد و فرستادمش خونه.
_ خونه نرفته.
~ این پسر دیوونست. هر چی بهش گفتم استراحت کن قبول نکرد که میخواست کار کنه. دیگه با رئیس صحبت کردم و مجبورش کردیم بره مرخصی امروز رو.
_ تنها رفت؟
~ نه... گفت یکی میاد دنبالش.
_ دروغ گفته. تنها رفته. آه حالا از کجا پیداش کنم.
~ شمارتون رو بذارین تا اگر ازش خبری شد بهتون بگم.
کارتم رو بهش دادم و بدون حرف دیگه ای به سمت خونشون حرکت کردم.
.
.
.
_ از کِی خبری ازش ندارید؟
پدرش که حسابی نگران بود، چنگی به موهاش زد و گفت :
= از امروز صبح. اومد خونتون غذا درست کنه تا بیاره براتون. مگه نیومد پیش شما؟
بدون توجه به سوالی که پرسید گفتم :
_ پیداش میکنم.
و با سرعت از خونه بیرون رفتم تا اسم و مشخصات هوسوک رو به افرادم بدم و پیداش کنن. اما به محض اینکه از خونه بیرون اومدم، صدای گوشیم بلند شد و پیام دیگه ای از همون شماره ی ناشناس به دستم رسید " گفتم که پیش پسرته. هیچ جایی به جز بغل پسرت رو دنبالش نگرد چون پیداش نمیکنی." کلافه گوشیم رو پرت کردم توی ماشین. نکنه صاحب این شماره هوسوکم رو دزدیده و میخواد ازم اخازی کنه؟
دوباره گوشیم رو برداشتم و شماره ی سون کیون رو گرفتم. بعد از پنج تا بوق جواب داد :
× در خدمتم جناب رئیس.
_ هوسوکم و دزدیدن.
× هان؟ خواب دیدی؟
_ سون کیون فقط سریع بیا خونه ی من و هوسوک. سرییییع.
× ای بابا انگار من دوست پسر کیوتشو دزدیدم. درسته که چشمم دنبالشه و منتظرم ازش خسته شی تا برش دارم برای خودم ولی فعلا جرئت ندارم بهش نزدیک بشم که.
_ حرف مفت نزن سون کیون. گفته بودم عاشق اون پسرم. مثل هرزه هام نیست که قرار باشه بدمش بهت.
× خیله خب غلط کردم.
_ نزدیک خونه ام. رسیدی که؟
× ای بابا چیکار من داری؟ این دختره تازه وا داده بفاکش بدما... حالا هم رفته حموم مگه بیرون میاد.
_ برسم خونه و نباشی کشتمت.
× خودمو میرسونم.
بعد از قطع کردن به سرعت خودم رو به خونه ای که پر از عطر فرشته کوچولوم بود رسوندم و منتظر سون کیون شدم.
.
.
.
با دقت به صفحه ی گوشیم خیره شد و بعد از چند دقیقه با ترس لب زد :
× این عکس فتوشاپ یا هر کوفت دیگه ای نیست سانگ جونگ. چرا یک درصد هم احتمال نمیدی که یونگی زنده باشه؟
_ هوسوک فقط میتونه عاشق من باشه اینو توی مغزت فرو کن.
× فهمیدنش برات سخت باشه یا نه اون بچه کوچولو تو رو بازی داده و ادای عاشق ها رو در آورده. از همون اول هم اینکه به عشقش خیانت کرد و با تو وارد رابطه شد عجیب بود. حالا هم یا به این بدبختی که این وسط به فکر تو هم بوده یه پولی بده و هوسوک رو مال خودت کن. یا بذار یونگی بیشتر از این بدنشو کبود کنه و به ریشت بخنده.
_ میکشمش... قسم میخورم جلوی چشمای هوسوک میکشمش.
× تصمیم خوبیه.
_ نه اون زیادی حساسه. برای روحیه اش خوب نیست اگر اینا رو ببینه. اونو میارم اینجا بعد یونگی رو میکشم.
× وقتی که عاشق هوسوک شدی، منطقت رو خوردی، یه بشکه آب هم روش.
_ یااااااا.
× منطقی رفتار کن مرتیکه. هر دفعه من باید یادآوری کنم که شصت سال رو رد کردی؟ اون بچه بازیت داده. ادای عاشق بودن در آورده در صورتی که ذره ای بهت علاقه نداشته... تو رو این همه وقت تشنه نگه داشته جوری که هیچ هرزه ای نمیتونه ارضاءت کنه ولی خودشو اینجوری در اختیار یونگی قرار داده... بیخیال این عشق مسخره شو و جفتشون رو بکش.
_ عاشقشم احمق... تو اصلا نمیفهمی عشق چیه وگرنه نمیگفتی بکشش.
× دوباره هم بهت خیانت میکنه. من دشمنت نیستم سانگ جونگ. تو میتونی هر کسی رو که میخوای داشته باشی. هر کسی به جز هوسوک...
_ تنها چیزی که از تمام دنیا میخوام همون پسره.
× عشق اون کورت میکنه بفهم... ازت سوء استفاده میکنه دوست بدبخت من.
_ مهم نیست. میخوامش.
× در هر صورت احمقی.
_ بیوم سوک رو خبر کن.
× خب اشتباه کردم. انگار داری سر عقل میای.
_ تا پشیمون نشدم خبرش کن و بگو مهم نیست کجاست... ده دقیقه ی دیگه باید روبروم وایساده باشه.
× خیله خب باشه.
_ خودت هم برو میخوام تنها باشم تا میرسه.
× باشه. فعلا.
سریعا از خونه بیرون رفت. آه سون کیونااا تو واقعا فکر کردی من تنها کسی که تونسته صاحب قلبم بشه رو میکشم؟ تنبیه سختی در انتظارشه اما اون تنبیه، مرگ نیست.
چشم هامو بستم و منتظر رسیدن بیوم سوک شدم که باز هم صدای گوشیم بلند شد و یه پیام از همون شماره به دستم رسید " اگر جوابی نمیدی اشکالی نداره. اصلا عشقت به هوسوک که دروغ بود اما... متعجبم که آبروی خودت هم برات مهم نیست. میدونی که یونگی بیکار نمیشینه. حالا که حتی برای خودت هم مهم نیست پس... فاتحه ی خودت رو بخون مین سانگ جونگ " بازدمم رو عصبی بیرون دادم و در جواب این غریبه ی به درد بخور نوشتم " فقط میخوام سه تا چیز تا پنج دقیقه ی آینده توی گوشیم باشه... 1) آدرس... 2) شماره کارتت... 3) هر اطلاعات دیگه ای که داری ازشون... مطمئن باش که حتی بیشتر از چیزی که خواستی رو بهت میدم اگر اطلاعاتت دقیق و کامل باشن." یک دقیقه بعد جواب داد " از اولش هم میدونستم برای هوسوک از یونگی مناسب تری. برات میفرستمشون. "
معلومه که من بهتر از اون پسره ی دغل بازم. به زودی هوسوک هم این رو اعتراف میکنه. حتی شده به زور.
.
.
.
YOU ARE READING
♡Pragma♡
Fanfictionپراگما (pragma) کاپل اصلی : سپ (sope) _ هوپگی (hopegi) کاپل فرعی : ویکوک (vkook) _ کوکوی (kookv) ژانر : رمنس، درام، روزمره، اسمات پارت پراگما خلاصه ی بوک هست. قبل از خوندنش از بوک نگذرید. [ پایان یافته / هپی اِند ]