5

841 88 421
                                        

***هوسوک ویو***

با حس اینکه چیزی توی بغلم نیست با چشم بسته دنبال مانگ گشتم اما پیداش نکردم و مجبور شدم چشمامو باز کنم، اما بعد از باز کردن چشمهام اولین چیزی که دیدم یونگ بوک بود. دستش رو زده بود زیر چونش و جوری بهم نگاه میکرد که انگار داره فیلم سینمایی مورد علاقشو میبینه. لبخندی بهش زدم و با انرژی تقریبا زیادی که بخاطر خوب شدنم داشتم داد زدم :

_ صبح بخیر یونگ بوکییییی.

+ صبح تو هم بخیر سانشاین... پس بالاخره رضایت دادی که طلوع کنی و ما رو از تاریکی نجات بدی؟

بیا این دوباره عجیب شد.

_ هان؟ من چرا از حرفهای تو نصفشو نمیفهمم؟ خیلی فلسفی حرف میزنی ساده بگو تا منم بفهمم.

برای افزایش اثر گذاری حرفم لبامو آویزون کردم. یونگ بوک خندید و همونطور که موهای احتمالا به هم ریخته ام رو مرتب می‌کرد توضیح داد :

+ ساده شدش اینه که خورشید من اونی که توی آسمونه نیست... تویی و الان با بیدار شدنت طلوع کردی... پس روز من تازه شروع شده و تاریکی شب هم تازه تموم شده.

لبهام به شکل O در اومد.

_ اوه تو دیشب فیلم عاشقانه ندیدی؟

سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.

+ چرا تمام شب و داشتم میدیدم.

نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم.

_ حدس میزدم اخه هنوز تحت تاثیرشی....از کِی اینجایی؟

بدون مکث جواب داد :

+ وقتی که تو رو بردن بیمارستان اومدم اینجا و منتظرت موندم. از دیشب هم همینجام.

چشمهای قرمزش توجهم رو جلب کرد.

_ اوه تو نخوابیدی؟ چشمات قرمزه.

گردنش رو ماساژ داد و گفت :

+ نگرانت بودم نمیتونستم بخوابم اومدم پیشت تا اگر یه موقع حالت بد شد بفهمم.

همونطور که مانگ رو سر جای خودم میذاشتم جواب دادم :

_ ممنون یونگ بوکی من دیگه خوبم... یه کم استراحت کن باشه؟

ابروهاش رو بالا انداخت.

+ اول باید یه چیزی بخوری تا خیالم راحت باشه. اصلا میدونی خیلی وقته چیزی نخوردی؟

شکم عزیزم رو ناز کردم و گفتم :

_ الان هیونگ ها و جونگ کوکی هم بیدار میشن با هم یه چیزی میخوریم.

بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم... جیمینی هیونگ داشت صبحونه درست میکرد، چرا اینقدر دلم براش تنگ شده؟ دویدم سمتش، پریدم توی بغلش و با تمام انرژیم گفتم :

♡Pragma♡Où les histoires vivent. Découvrez maintenant