***هوسوک ویو***
با حس اینکه چیزی توی بغلم نیست با چشم بسته دنبال مانگ گشتم اما پیداش نکردم و مجبور شدم چشمامو باز کنم، اما بعد از باز کردن چشمهام اولین چیزی که دیدم یونگ بوک بود. دستش رو زده بود زیر چونش و جوری بهم نگاه میکرد که انگار داره فیلم سینمایی مورد علاقشو میبینه. لبخندی بهش زدم و با انرژی تقریبا زیادی که بخاطر خوب شدنم داشتم داد زدم :
_ صبح بخیر یونگ بوکییییی.
+ صبح تو هم بخیر سانشاین... پس بالاخره رضایت دادی که طلوع کنی و ما رو از تاریکی نجات بدی؟
بیا این دوباره عجیب شد.
_ هان؟ من چرا از حرفهای تو نصفشو نمیفهمم؟ خیلی فلسفی حرف میزنی ساده بگو تا منم بفهمم.
برای افزایش اثر گذاری حرفم لبامو آویزون کردم. یونگ بوک خندید و همونطور که موهای احتمالا به هم ریخته ام رو مرتب میکرد توضیح داد :
+ ساده شدش اینه که خورشید من اونی که توی آسمونه نیست... تویی و الان با بیدار شدنت طلوع کردی... پس روز من تازه شروع شده و تاریکی شب هم تازه تموم شده.
لبهام به شکل O در اومد.
_ اوه تو دیشب فیلم عاشقانه ندیدی؟
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
+ چرا تمام شب و داشتم میدیدم.
نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم.
_ حدس میزدم اخه هنوز تحت تاثیرشی....از کِی اینجایی؟
بدون مکث جواب داد :
+ وقتی که تو رو بردن بیمارستان اومدم اینجا و منتظرت موندم. از دیشب هم همینجام.
چشمهای قرمزش توجهم رو جلب کرد.
_ اوه تو نخوابیدی؟ چشمات قرمزه.
گردنش رو ماساژ داد و گفت :
+ نگرانت بودم نمیتونستم بخوابم اومدم پیشت تا اگر یه موقع حالت بد شد بفهمم.
همونطور که مانگ رو سر جای خودم میذاشتم جواب دادم :
_ ممنون یونگ بوکی من دیگه خوبم... یه کم استراحت کن باشه؟
ابروهاش رو بالا انداخت.
+ اول باید یه چیزی بخوری تا خیالم راحت باشه. اصلا میدونی خیلی وقته چیزی نخوردی؟
شکم عزیزم رو ناز کردم و گفتم :
_ الان هیونگ ها و جونگ کوکی هم بیدار میشن با هم یه چیزی میخوریم.
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم... جیمینی هیونگ داشت صبحونه درست میکرد، چرا اینقدر دلم براش تنگ شده؟ دویدم سمتش، پریدم توی بغلش و با تمام انرژیم گفتم :

VOUS LISEZ
♡Pragma♡
Fanfictionپراگما (pragma) کاپل اصلی : سپ (sope) _ هوپگی (hopegi) کاپل فرعی : ویکوک (vkook) _ کوکوی (kookv) ژانر : رمنس، درام، روزمره، اسمات پارت پراگما خلاصه ی بوک هست. قبل از خوندنش از بوک نگذرید. [ پایان یافته / هپی اِند ]