24

767 80 184
                                    

| ریدر عزیز، این پارت اعصابت رو به فاک میده. اما تا آخر بخونش. آخرش چیزای خوبی برات دارم.

⁦(~ ̄³ ̄)~⁩ |

*** هوسوک ویو***

با سرعت خودم رو به تخت رسوندم و وانمود کردم که خوابم، نباید متوجه می‌شد دنبالش رفتم. دو دقیقه ای گذشت که با حس بالا و پایین شدن تخت، متوجه برگشتنش شدم. منتظر بودم تا دوباره خودش رو توی بغلم جا کنه و با خیال راحت بخوابم. اما بر خلاف تصورم با انگشت اشاره اش به بازوم زد و با صدای لرزونی گفت :

+ هوبا؟ هوبا؟

چشم هامو کمی باز کردم، جوری که انگار بعد از چند ساعت تازه از خواب بیدار شده بودم و جواب دادم :

_ جانم عروسکم؟ چی شده؟

+ هوبا یونگی اینجاش درد میکنه.

و به کمرش اشاره کرد.
به کمرش نگاه کردم که دیدم یه قسمت از لباسش پاره شده. آه لعنتی توی همین دو دقیقه ای که مراقبش نبودم بلا سر خودش آورد؟ در حالی که سعی داشتم عصبانیتم رو کنترل کنم گفتم :

_ بشین تا لباست رو در بیارم.

+ چرااااااااا؟

_ اخه لباست هم پاره شده و باید ببینم اون زير چه خبره که دردت گرفته.

قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و بعد بالا کشیدن دماغش، نشست. دکمه های لباسش رو باز کردم و به بدن سفیدش که تمام زخم ها و کبودی هاش از بین رفته بود نگاه کردم. چجوری باید خودم رو در برابرش کنترل کنم؟ چجوری این بدن دیوونه کننده رو ببینم و نخوام غرق بوسه اش کنم؟ نبوسیدنش در طول روز به اندازه ی کافی برام سخت هست... مقاومت در برابر لب هاش کافیه برام. چجوری این نیپل های صورتی رنگش رو ببینم و کبودشون نکنم؟ چجوری به سوراخ تنگ و صورتیش پماد بزنم و نخوام اونقدر بخورمش که از لذت زیرم پیچ و تاب بخوره؟ اصلا چنین اراده ای رو دارم؟ غرق افکارم بودم و ناخودآگاه چند تا بوسه ی خیس روی شونه اش گذاشتم. رسما داشتم مارکش میکردم که با صدای یونگی به خودم اومدم :

+ هوبا دوست داری شونمو بخوری؟

_ ها؟ نه عزیزم...

+ پس چرا داشتی شونمو میخوردی؟

_ عاااا خب یه لحظه بستنی دیدمش.

+ هوبا گشنته؟ برات خوراکی بیارم؟

اگر میتونست صدای ذهنم رو بشنوه بهش میگفتم "آره آبنبات کینگ سایزت رو میخوام" اما متاسفانه فقط تونستم بگم :

_ نه عروسکم. حالا بیا تا کمرت رو ببینم.

سرم رو تکون دادم که فکرهای توی سرم ازم دور بشن و روی کمرش تمرکز کردم. کمی پایین تر از شونه ی راستش، خراشیده شده بود و اطرافش کبود بود. پلک هامو محکم روی هم فشار دادم و با لحن محکمی پرسیدم :

♡Pragma♡Donde viven las historias. Descúbrelo ahora