18

886 80 46
                                    

*** هوسوک ویو ***

با صدای آلارم ساعتم بیدار شدم و به پیشی کوچولویی که محکم بهم چسبیده بود نگاه کردم، موهای به هم ریخته و خوش عطرش رو نوازش کردم و گفتم :

_ پیشی قشنگ من نمیخواد بیدار شه؟

هومی کرد و سرش رو بیشتر توی گردنم فرو برد.

_ پس نمیخوای بیدار شی.

با گیجی پرسید :

+ میشه یه کم دیگه بخوابم؟

_ اره عروسک، میتونی هر چقدر که دلت میخواد بخوابی، فقط بدون من به خوابیدنت ادامه بده چون باید آماده شم و برم دانشگاه.

+ نهههه نرو اینجوری خوابم نمیبره که.

_ مشکل خودته پیشی خواب آلود.

و از جام بلند شدم و لبه ی تخت نشستم. یونگی هم با اخم از جاش بلند شد و زیر لب غر زد :

+ منو اینجوری بیدار میکنه، نه بوسم کرد، نه نازم کرد، فقط صدام زد و پاشد رفت... نمیدونه که اگر هر کس جز خودش بیدارم کنه، با کلتم سوراخ سوراخ میشه.

به خشم پیشیش خندیدم و انگار که نشنیدم چی گفته، از جام بلند شدم و رفتم سمت حموم. لباس هامو در آوردم و زیر دوش ایستادم که یهو دستهاش دور کمرم حلقه شد. دستهای ظریفش رو نوازش کردم و پرسیدم :

_ بیدار شدی بالاخره؟

+ نه حالا که پیشتم به خوابم ادامه میدم.

_ اگر دانشجوهات بدونن اینقدر لوسی چی فکر میکنن؟

+ اهمیتی نمیدم تا وقتی که تو نازمو بکشی.

دستهاشو از هم فاصله دادم و برگشتم سمتش، چشمای خواب آلودش رو بوسیدم.

_ چون پیشی قشنگی هستی، وان رو آماده میکنم و میتونی نیم ساعت رو اونجا توی بغلم بخوابی. اما باید قول بدی وقتی که موهاتو خشک میکنم خوابت نبره و باعث نشی دیر برسیم.

مثل یه بچه ی خوب سرش رو تکون داد و من هم به سرعت وان رو پر از آب گرم و شامپوی رایحه ی نارنگیش کردم... عاشق عطر نارنگی شده بودم، مخصوصا که منو یاد لبهاش مینداخت. نشستم توی وان و با لحن آرومی گفتم :

_ حالا بیا بغلم.

با سرعت خودش رو توی بغلم جا داد و سرش رو به سینم تکیه داد، چشماشو بست و واقعا ظرف دو دقیقه خوابش برد. محکم تر بغلش کردم و به آرومی روی شونه هاش که با آب پوشیده نشده بود رو آب ریختم تا سردش نشه.
خودمو درک نمیکنم، من هیچ وقت نذاشتم آپا و اوما برام یه خواهر یا برادر بیارن چون که نمیخواستم توجهشون رو با کسی تقسیم کنم، حتی نمیخواستم توجه خودم رو هم به کسی بدم. همیشه از بچگی همه مراقب من بودن و همه ی توجه ها برای من بود... اما چی سرم اومده که تمام توجهم رو به یونگی دادم؟ یونگی باهام چیکار کرده که اینقدر نسبت بهش احساس مسئولیت دارم و هر کاری میکنم تا خوشحال باشه، آروم باشه و حالش خوب باشه؟ چجوری خودشو توی دلم جا کرده که حتی از خودمم بیشتر دوستش دارم؟ چرا دوست دارم همونطوری که من بهش اعتماد دارم و بهش تکیه میکنم، تکیه گاهش باشم؟ من که از مسئولیت های سخت و سنگین بیزار بودم، چرا میخوام در برابر هر چيزی که مربوط به این مرد میشه مسئول باشم؟ نمیدونستم که باید با سوالای توی ذهنم چیکار کنم، پس همه ی افکارم رو کنار گذاشتم و حواسم رو به فرشته ی توی بغلم دادم که انگار تنها ماموریتش عاشق کردن من بود.
تقریبا سی دقیقه گذشت که دوباره صداش زدم :

♡Pragma♡Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz