22

680 81 102
                                    

*** هوسوک ویو***

سه ساعت از خوابیدنش گذشته بود و حتی یک لحظه هم دستم رو رها نکرده بود. من هم حتی یک لحظه از نوازش کردن و بوسیدنش دست برنداشته بودم. کم کم نامجون هیونگ باید می‌رسید و یونگی موقع معاینه باید بیدار میبود. پس به آرومی صداش کردم :

_ یونگی من؟ نمیخوای بیدار شی عروسکم؟

چشم هاشو باز کرد و بهم نگاه کرد، کم کم لبهاش شروع به لرزیدن کردن، خودش رو پرت کرد توی بغلم و شروع کرد به گریه کردن. با نگرانی بغلش کردم و بدون اینکه علت گریه هاشو بدونم سعی کردم آرومش کنم :

_ هیشششش چیزی نیست. همه چیز تموم شد. من دیگه پیشتم عروسکم.

بعد از چند دقیقه بالاخره کمی آروم شد و پرسید :

+ هوباااا... اگر دوباره واقعا پیشم نباشی و هیچ کس به جز خودم نتونه تو رو ببینه چی؟

سر بدون موش رو نوازش کردم.

_ نه دیگه اینجوری نمیشه عزیزم. من پیشتم خب؟

+ پس بیا.

و با سرعت روی تخت نشست و بعد از پوشیدن دمپایی هاش، دستم رو کشید.

با لبخند دنبالش رفتم تا ببینم چیکار میخواد بکنه.
از اتاق بیرون رفتیم که یونگی با دیدن اولین پرستار، منو به سمتش کشوند، انگشت اشاره اش رو آروم به بازوی پرستار زد تا برگرده سمتش، وقتی که پرستار نگاهش کرد، به من اشاره کرد و پرسید :

+ هوبی رو میبینی؟

پرستار گیج بهم نگاه کرد.

# منظورت دکتر جانگ هست؟

یونگی بغض کرد.

+ دکتر جانگ کیه؟ یعنی هوبی منو نمیبینی؟

خب انگار باید دخالت میکردم پس رو بهش گفتم :

_ یونگیا فامیلی من جانگ هست. من دکتر توام بخاطر همین بهم میگن دکتر جانگ.

دماغش رو بالا کشید و پرسید :

+ یعنی دکتر جانگ تویی؟

_ اوهوم.

با تردید به من و پرستار نگاه کرد.

+ دکتر جانگ که همون هوبی منه، لباساش چه رنگیه؟

# سبز.

لثه ای خندید.

+ هوراااا هوبی رو میبینی.

و به سمت دومین پرستار موجود توی سالن رفت، با انگشت اشاره اش به بازوش زد تا نگاهش کنه و باز پرسید :

+ هوبی رو میبینی؟
.
.
.
خب میتونم بگم توی تمام تیمارستان چرخیدیم و یونگی از تمام افرادی که سر راهمون بودن میپرسید که من رو میبینن یا نه. بالاخره باور کرد که من واقعا پیششم و رضایت داد برگردیم توی اتاقش. اما هنوز به اتاقش نرسیده بودیم که جین هیونگ و نامجون هیونگ رو دیدیم.

♡Pragma♡Donde viven las historias. Descúbrelo ahora