21

665 77 105
                                    

[ پنج سال بعد ]

*** جیمین ویو***

نارنگی های داخل جعبه رو مرتب کردم و زنگ رو به صدا در آوردم، خاله میسو در رو باز کرد و با ذوق گفت :

* جیمینا... خوش اومدی پسرم. حالت چطوره ؟

همونطور که داخل میرفتم جواب دادم :

_ خوبم خاله میسو. هوسوک کجاست؟ حالش خوبه؟

* خوبه، دو ساعت پیش اومد خونه، اتفاقات روزش رو برای یونی تعریف کرد، الانم بغلش کرده و خوابیده.

_ میتونم برم پیشش؟

* اره عزیزم چرا نشه؟ اگر بیدار شد بیا یه کم غذا براش ببر، شاید تو بهش بدی بخوره.

لبخندی زدم و به سمت اتاقش قدم برداشتم.

_ چشم. من این نارنگی ها رو هم براش آوردم. اینا رو حتما میخوره.

* اره اون هیچ وقت از نارنگی نمیگذره.

لبخندی زدم و داخل اتاق هوسوک رفتم. طبق معمول عروسک گربه ای شبیه به یونگی رو بغل کرده بود و خوابیده بود. لبه ی تخت نشستم و دستهای ظریفش رو گرفتم، اینقدر لاغر شده که حس میکنم اگر لمسش کنم میشکنه. با یادآوری لپهای پر و بیست و چهار ساعت غذا خوردنش، لبخند تلخی زدم و برای بار صد هزارم به یونگی لعنت فرستادم.
چند دقیقه ای رو پیشش نشسته بودم که متوجه صورت عرق کرده اش شدم، چند ثانیه بعد، ناله ی ضعیفی کرد که مطمئن شدم دوباره داره اون کابوس رو میبینه، به آرومی تکونش دادم و صداش زدم :

_ هوسوک؟ خورشید هیونگ بیدار شو.

چشماشو باز کرد، با دیدنم لبخندی زد و در حالی که بغلم میکرد گفت :

+ هیونگ همیشه نجاتم میدی.

متقابلا دستم رو دور بدن ظریفش حلقه کردم و پرسیدم :

_ دوباره همون کابوس بود؟

+ این بار یه کم متفاوت بود. یونگی توی همون اتاق تاریک و سرد بود... اما برخلاف همیشه که حرفی نمیزد، فقط گریه میکرد و متوجه حضور من نمیشد، این بار دیدم و ازم کمک میخواست.

_ کمکش کردی؟

+ خیلی سعی کردم برم پیشش اما یه دیوار نامرئی بینمون بود. نمیتونستم بهش نزدیک بشم و کمکش کنم.

موهاشو مرتب کردم.

_ اشکالی نداره. دیگه تموم شد.

با چشمهای اشکی گفت :

+ اما میخواستم این بار بغلش کنم.

_ عشق هیونگی مگه نگفتم حتی دیگه توی خوابت هم به بودن باهاش فکر نکن هوم؟

سرش رو پایین انداخت.

+ اما هیونگ...

_ اما چی؟

♡Pragma♡Where stories live. Discover now