[ پنج سال بعد ]
*** جیمین ویو***
نارنگی های داخل جعبه رو مرتب کردم و زنگ رو به صدا در آوردم، خاله میسو در رو باز کرد و با ذوق گفت :
* جیمینا... خوش اومدی پسرم. حالت چطوره ؟
همونطور که داخل میرفتم جواب دادم :
_ خوبم خاله میسو. هوسوک کجاست؟ حالش خوبه؟
* خوبه، دو ساعت پیش اومد خونه، اتفاقات روزش رو برای یونی تعریف کرد، الانم بغلش کرده و خوابیده.
_ میتونم برم پیشش؟
* اره عزیزم چرا نشه؟ اگر بیدار شد بیا یه کم غذا براش ببر، شاید تو بهش بدی بخوره.
لبخندی زدم و به سمت اتاقش قدم برداشتم.
_ چشم. من این نارنگی ها رو هم براش آوردم. اینا رو حتما میخوره.
* اره اون هیچ وقت از نارنگی نمیگذره.
لبخندی زدم و داخل اتاق هوسوک رفتم. طبق معمول عروسک گربه ای شبیه به یونگی رو بغل کرده بود و خوابیده بود. لبه ی تخت نشستم و دستهای ظریفش رو گرفتم، اینقدر لاغر شده که حس میکنم اگر لمسش کنم میشکنه. با یادآوری لپهای پر و بیست و چهار ساعت غذا خوردنش، لبخند تلخی زدم و برای بار صد هزارم به یونگی لعنت فرستادم.
چند دقیقه ای رو پیشش نشسته بودم که متوجه صورت عرق کرده اش شدم، چند ثانیه بعد، ناله ی ضعیفی کرد که مطمئن شدم دوباره داره اون کابوس رو میبینه، به آرومی تکونش دادم و صداش زدم :_ هوسوک؟ خورشید هیونگ بیدار شو.
چشماشو باز کرد، با دیدنم لبخندی زد و در حالی که بغلم میکرد گفت :
+ هیونگ همیشه نجاتم میدی.
متقابلا دستم رو دور بدن ظریفش حلقه کردم و پرسیدم :
_ دوباره همون کابوس بود؟
+ این بار یه کم متفاوت بود. یونگی توی همون اتاق تاریک و سرد بود... اما برخلاف همیشه که حرفی نمیزد، فقط گریه میکرد و متوجه حضور من نمیشد، این بار دیدم و ازم کمک میخواست.
_ کمکش کردی؟
+ خیلی سعی کردم برم پیشش اما یه دیوار نامرئی بینمون بود. نمیتونستم بهش نزدیک بشم و کمکش کنم.
موهاشو مرتب کردم.
_ اشکالی نداره. دیگه تموم شد.
با چشمهای اشکی گفت :
+ اما میخواستم این بار بغلش کنم.
_ عشق هیونگی مگه نگفتم حتی دیگه توی خوابت هم به بودن باهاش فکر نکن هوم؟
سرش رو پایین انداخت.
+ اما هیونگ...
_ اما چی؟
YOU ARE READING
♡Pragma♡
Fanfictionپراگما (pragma) کاپل اصلی : سپ (sope) _ هوپگی (hopegi) کاپل فرعی : ویکوک (vkook) _ کوکوی (kookv) ژانر : رمنس، درام، روزمره، اسمات پارت پراگما خلاصه ی بوک هست. قبل از خوندنش از بوک نگذرید. [ پایان یافته / هپی اِند ]