29

709 54 16
                                    

*** یونگی ویو***

با حس برخورد هوای خنک به صورتم، چشمهام رو باز کردم و به روبروم خیره شدم. اوکی من توی ماشین و وسط جاده ام و کاملا یادمه آخرین باری که خوابیدم دقیقا توی تختمون بودم. اما چیزی که اهمیت داره این نیست...مهم اینه که فاصله ام با هوسوک بیشتر از چیزیه که باید باشه. با حالت گیجی به هوسوکِ پشت فرمون نگاه کردم و در حالی که خمیازه میکشیدم گفتم :
_ هوبا؟
+ چه زود بیدار شدی.
بی توجه به اینکه داره رانندگی میکنه، کفش هایی که نمیدونم چجوری پام بودن رو درآوردم و خودم رو کشوندم روی پاهاش. پاهام رو دور کمرش و دستم رو دور شونه هاش حلقه کردم. به آرومی سرم رو توی گردنش فرو بردم و با گیجی زمزمه کردم :
_ درستش اینه. اونجوری داشتم بدخواب میشدم. بهت گفته بودم که دور شدن از محدوده ی عطرت برام ضرر داره نه؟
تک خنده ای کرد و کمی صندلیش رو عقب برد، بوسه ای روی موهام گذاشت و در حالی که ضربه های آرومی رو با فاصله های یکنواخت روی کمرم میزد با صدای آرومی گفت :
+ بخواب عروسکم.
.
.
.
با حس بوسه هاش روی گردنم بیدار شدم و توی بغلش وول خوردم، سعی کردم بدون باز کردن چشمهام سرش رو از گردنم دور کنم اما اونقدر گیج بودم که نمیتونستم پیداش کنم. پس اخمی کردم و نق زدم :
_ هوباااا بذار بخوابم.
+ اوه بیدارت کردم عروسک؟
_ اوهوم.
+ دقیقا قصدم همین بود.
_ یاااا.
+ همیشه روز تولدت خواب آلود تر از همیشه ای.
_ شاید هم بخاطر اینه که دیشب دو راند بفاکم دادی و تا آخر شب بیدار بودیم.
+ ده ساعت خوابیدی مین پیشی. نمیگی دلم برای چشمهای نیمه بازِ همیشه خواب آلودت تنگ میشه؟
لای پلک هام رو باز کردم و به خط فکش که جلوی صورتم بود نگاه کردم، سرم رو جلو بردم و بوسه ی آرومی روش گذاشتم. لبخندی زد و با به هم ریختن موهام گفت :
+ پس بیدار شدی. سرت رو بیار بالا ببینمت.
با دست راستم چشمم رو مالیدم و ازش فاصله گرفتم تا بتونم ببینمش... خط چشم ظریفش، بالم لب آلبالویی و هودی سفید رنگش... همه اش باعث می‌شد قلبم تند تر از هر وقت دیگه ای بتپه. این پسر چطور میتونه بدون هیچ تلاشی اینقدر خواستنی باشه؟ همونطور که سعی داشتم بدون پلک زدن به فرشته ی روبروم نگاه کنم، پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و با صدای آرومی گفت :
+ تولدت مبارک عروسکم.
و بوسه ای روی لبهام گذاشت. لبخندی زدم و خواستم چیزی بگم که با اخم کیوتی ادامه داد :
+ از این که دزدیدمت گله نکن. اصلا از همون اول هم به دنیا اومدی تا مرد من باشی پس... ازم نخواه خودخواهی نکنم و بذارم امروز رو با کسی غیر از خودم بگذرونی.
_ دیوونه ای؟ نبود تو مثل یه سم قویه که ذره ذره مریضم میکنه. نه به روحم رحم میکنه و نه به جسمم. من میخوام تک تک لحظه هامو کنارت باشم. امروز هم بیشتر از همه ی روزها اینو میخوام.
بوسه ی دوم رو روی لبهام گذاشت و گفت :
+ تو بهترین اتفاق زندگیمی یونگی.
با لبخند خجالت زده ای، نگاهم رو از چشمهاش گرفتم و گفتم :
_ تو میخوای دیوون...
با سومین بوسه اش نذاشت حرفم رو کامل کنم و گفت :
+ امروز روز منه. میخوام تمام روز رو بهت بگم که چقدر عاشقتم، چقدر خوشحالم که توی زندگیمی، چقدر خوشحالم که منو دزدیدی و به خونمون بردی، چقدر افتخار میکنم به داشتنت و چقدر ممنونم که توی تمام این سالها حتی هر روز بیشتر از روز قبلش عاشقم بودی. پس خجالت ممنوعه.
_ قلبم چطور میتونه همه ی اینها رو توی یه روز تحمل کنه؟
+ قلبت مال منه و من خوب میدونم چجوری ازش مراقبت کنم.
_ من تسلیمم سرورم.
+ پس دیگه وقتی ازت تعریف میکنم خجالت نمیکشی؟
_ نه.
دستش رو پشت سرم گذاشت و لب پایینم رو بین لبهاش گرفت، بدون اینکه بهم اجازه بده کنترل بوسه رو داشته باشم، بوسیدم و بعد از جدا شدن ازم گفت :
+ لبهات خیلی شیرینن. ازشون سیر نمیشم.
سرم رو پایین انداختم و خندیدم که گونه ام رو نوازش کرد.
+ خجالتیِ من.
_ راستی چجوری آوردیم داخل ماشین؟
+ از اونجایی که بهم چسبیده بودی، کافی بود خودم بلند شم تا تو هم بلند شی و بدون اعتراض بیای دنبالم.
_ اوه... واقعا تمام مدت مثل کوالا بهت چسبیده بودم؟
+ کم لطفی نکن عزیزم... کوالا باید بیاد پیشت آموزش ببینه. با اینکه محکم نگرفته بودیم اما محض رضای فاک یک سانت هم ازم فاصله نمیگرفتی تا بتونم لباسم رو بپوشم.
_ دوست پسر مین یونگی بودن این بدی ها رو هم داره دیگه.
+ من که به عنوان دوست پسر مین یونگی همه چیز رابطه ام رو دوست دارم... حتی عاشقشم.
گوشه ی لبش رو بوسیدم و همونطور که دوباره سرم رو توی گردنش فرو می‌بردم پرسیدم :
_ داریم کجا میریم؟
+ یه کم دیگه خودت میبینی.
_ چند ساعته توی ماشینیم؟
+ سه ساعتی میشه. البته راهش بیشتر از یک ساعت و نیم نیست ولی... من آروم اومدم تا بیشتر بغل بگیرمت.
_ بهت گفته بودم خیلی خوشگل شدی؟
+ معلومه که خیلی خوشگل شدم. میدونی چقدر وقت گذاشتم و خودم رو برات آماده کردم؟ اون هم در حالی که چند دقیقه ای یه بار نق میزدی و روی تخت دنبالم می‌گشتی. باید با سرعت نور خودم رو به تخت میرسوندم تا خوابت عمیق شه. بعد دوباره به آماده شدنم می‌رسیدم. از این که با چه زحمتی از خودم جدات میکردم تا بتونم برم که هیچی نگم بهتره.
_ احساس شرمندگی نمیکنم. خوشم نمیاد وقتی که خوابم ازم دور شی. میدونی که... خیلی میترسم وقتی حست نمیکنم.
+ عاااا منم بخاطر این احساس شرمندگی نمیکنم.
و با لبخند شیطونی به پایین تنه ی بزرگ شده ام نگاه کرد. کف دستم رو به پیشونیم کوبیدم و گفتم :
_ چیزه... هوا یه کم گرمه... من میرم روی صندلی تا شیشه رو پایین بیارم.
و به سرعت روی صندلی کنار هوسوک نشستم و با پایین آوردن شیشه، سرم رو از ماشین بیرون بردم تا اتفاقاتی که توی پایین تنم میوفته رو فراموش کنم.
+ حالت خوبه ؟
_ آره عالیم.
+ حس میکنم یه مشکل نه چندان کوچیک اون پایین داری.
_ دارم بهش بی محلی میکنم.
+ اما به نظر من بزرگ تر از چیزیه که بشه بهش بی محلی کرد.
_ فاک... اذیتم نکن هوبا. داره درد میگیره.
+ قرار نیست بهت کمک کنم عروسکم.
_ هوبااا.
+ یه بار گفتی اون شب که مریض بودم، دستم به شوکی خورده بود و بیدار شده بود، بعدش تو با فکر به من خودت رو لمس کردی درسته؟
_ اوهوم.
+ یه صحنه ی فوق هات رو از دست دادم. اما اشکالی نداره. حالا جلوی چشمهام خودت رو لمس کن. منم کمکت میکنم تا بیای خب؟
_ هوپ...
ماشین رو گوشه ی جاده پارک کرد و تمام شیشه ها رو بالا کشید، بخاری رو روشن کرد و در حالی که در رو باز می‌کرد گفت :
+ بیا بریم عقب. نمیتونم براش صبر کنم.
.
.
.

♡Pragma♡Where stories live. Discover now