16

707 74 33
                                    

*** یونگی ویو***

با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم و به آرومی از بغل هوسوک بیرون اومدم... تماس رو وصل کردم که صدای اجوشی توی گوشم پیچید.

+ آقای مین بخاطر سفارشتون تماس گرفتم.

لبخند تلخی زدم.

_ تونستید برام پیداش کنید؟

+ اره براتون یه شیشه گرفتم... گفتن که یه بار مصرف کردنش برابر با مرگ قطعیه.

_ ردی که به جا نمیذاره نه؟

+ نه... قلب رو از کار میندازه و باعث ایست قلبی میشه. توی هر نوع معاینه ی بعد از مرگ هم مشخص نمیشه.

با صدای آروم تری پرسیدم :

_ نگفتین که برای من میخواین؟

+ نه نگفتم... اما آقای مین... شما اینو برای کی میخواید؟

با لحن مطمئنی جواب دادم :

_ خودم نمیخوامش... میدونین که تا الان کسی رو نکشتم. یه نفر ازم خواست و منم قول دادم براش جور کنم.

+ خیالم راحت شد... کجا بهتون بدمش؟

_ الان میام پایین ازتون میگیرمش... بیاین کنار راه پله ها.

گوشی رو قطع کردم و پتو رو روی هوسوک کشیدم، لبهای نیمه بازش رو سطحی بوسیدم و به آرومی، جوری که خودمم به زور بشنوم گفتم :

هوسوکا... نمیدونم چی شد و از کِی فهمیدم که نمیتونم بدون تو زندگی کنم... اما اونقدر عاشقتم که بعد از تو دیگه یک لحظه هم نفس هام رو نمیخوام... من به زودی آزادت میکنم.... اما به محض اینکه بری، ضربان قلبم رو هم با خودت میبری... نمیخوام دیگه هیچ روزی رو بدون تو بگذرونم... نمیخوام دیگه هیچ شبی رو بدون بغل تو بخوابم... نمیخوام دیگه توی خونه ای که پر از عطر تو نیست نفس بکشم... نمیخوام دیگه به جز صدای تو چیزی رو بشنوم... من دیگه نمیخوام بدون تو زندگی کنم... پس این سم بهم کمک بزرگی میکنه... بعد از رفتنت، به زودی میشنوی که دیگه قلبم توان تپیدن نداشته و ایستاده. اما قول بده که تو مثل همه ی لحظه هایی که من پیشت خوشحال بودم، همیشه خوشحال باشی، تا من بعد از مرگم هم با صدای خنده هات آرامش بگیرم.

قطره اشکی که از چشمم چکید رو پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. شیشه ی مشکی رنگ رو از اجوشی گرفتم و با پیدا کردن ته هو سعی کردم سر صحبت رو باهاش باز کنم :

_ غذا آمادست ته هو؟

نگاهی به ساعت انداخت و جواب داد :

* پونزده دقیقه ی دیگه آماده میشه.

_ باشه پس هوسوک رو صدا میکنم... فقط... ته هو میتونم ازت یه چیزی بخوام؟

* چی؟

شیشه رو به سمتش گرفتم و با بی خیالی، جوری که اصلا مشکوک نباشه توضیح دادم :

_ اینو یه جای امن نگه دار... پیدا کردنش خیلی سخت بود و من واقعا بهش نیاز دارم پس جایی بذارش که هیچ کس نتونه بهش دسترسی داشته باشه و ازش استفاده کنه.

♡Pragma♡Where stories live. Discover now