***یونگی ویو***
خیله خب اعتراف میکنم با این که خیلی رو مخه، چون بچه ی باهوشیه یه کم برام فرق میکنه، واسه همین هم بخاطر مریض بودنش عصبانی شدم. برگه ها رو برداشتم و پخش کردم، به هوسوک که رسیدم خم شدم و نزدیک گوشش گفتم :
_ میدونم همشو بلدی توی نکته هات دیدم، پس اروم باش و هر چی تونستی بنویس... در هر صورت بهت بیست میدم دردسر ساز. اگر دیدی حالت داره بد میشه اجازه لازم نیست میتونی سریع بری بیرون.
با بی حالی سرش رو بالا آورد، بهم نگاه کرد و لب زد :
+ ازتون ممنونم.
و بعد شروع کرد به نوشتن، از اینکه جون نداشت خودکار رو روی برگه فشار بده قلبم به درد اومد.
به جونگ کوک و تام هم برگه ها رو دادم و همینجوری که چشمم روی هوسوک بود، برگشتم و اول کلاس وایسادم... هوسوک اروم اروم داشت مینوشت... داشتم به بقیه نگاه میکردم که کوک توجهم رو جلب کرد... معلوم بود که استرس داره و نمیتونه چیزی بنویسه... حتی خودکار هم دستش نبود. فقط چشم دوخته بود به هوسوک... تام هم همونجوری بود با این تفاوت که یه کلمه مینوشت و چند ثانیه به هوسوک نگاه میکرد، دوباره یه کلمه ی دیگه مینوشت... از تام پررو که خوشم نمیاد ولی رفتم پیش کوک که بهش بگم من حواسم به هوسوک هست تا بتونه بنویسه... اما همین که رفتم بالای سرش ترسید و فکر کرد که اومدم تا مچش رو بگیرم... خواست توضیح بده اما من قبل از اون بهش گفتم برای چی اومدم و خیالش رو راحت کردم... همونجا پیش هوسوک ایستادم و به کوک گفتم که با خیال راحت بنویسه...
هوسوک داشت به آرومی ولی تمام و کمال سوال ها رو جواب میداد. بالاخره صفحه ی اول رو تموم کرد... صفحه ی دوم رو آورد اما هنوز اولین سوال رو جواب نداده بود که یهو دستش رو گرفت جلوی دهنش و نفس هاش تند شد، چشماش خیس شده بود و بدنش هم یه کم لرزش داشت... خودم رو بهش رسوندم و ازش خواستم تا اروم باشه و بلند شه ولی فایده ای نداشت حالش بد بود و اصلا به حرفم گوش نمیکرد... تام هم از اون سمت خودش رو به ما رسوند. بهش گفتم بشینه سر جاش و من مراقب هوسوک هستم. اما پسره ی پررو نرفت... جونگ کوک هم صدامو شنید و با عجله اومد پیشمون. بغلش کرد و با صدایی که میلرزید پرسید :× خوبی هوسوکا؟ میخوای اینقدر دکتر نری که من بخاطر نگرانی برات بمیرم؟
پسره ی دیوونه حتی دکتر هم نرفته؟ عصبانی شدم و با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشتم گفتم :
_ یعنی چی دکتر نرفته؟ آه لعنتی چرا حرف گوش نمیدی پسر ها؟
دوباره به جای جواب دادن بهم، سرش رو پایین انداخت و معذرت خواهی کرد. اعصابم صد برابر بیشتر به هم ریخت و میخواستم چیزی بهش بگم که به سختی از جاش بلند شد و با سرعت از کلاس بیرون رفت ... جونگ کوک و تام هم با عجله پشت سرش رفتن و من هم که واقعا نمیدونم چرا اینقدر نگران شده بودم، همونطور که سمت در کلاس میرفتم گفتم :
ESTÁS LEYENDO
♡Pragma♡
Fanficپراگما (pragma) کاپل اصلی : سپ (sope) _ هوپگی (hopegi) کاپل فرعی : ویکوک (vkook) _ کوکوی (kookv) ژانر : رمنس، درام، روزمره، اسمات پارت پراگما خلاصه ی بوک هست. قبل از خوندنش از بوک نگذرید. [ پایان یافته / هپی اِند ]