28

549 66 63
                                    

*** تهیونگ ویو ***

یه آرامبخش قوی برداشتم و به هوسوکی که توی بغل جونگ کوک از شدت گریه میلرزید دادم. موهاشو نوازش کردم و گفتم :
_ دیگه گریه نکن عشق هیونگ. یه کم استراحت کن. قول میدم وقتی بیدار بشی همه چیز بهتر شده باشه خب؟
* هیونگ بهش نگو اومدم اینجا... وگرنه از اینجا هم میرم.
_ باشه عزيزم تو فقط آروم باش و یه کم بخواب. الان بدنت به استراحت نیاز داره. تو حتی قرص هات رو هم با خودت نیاوردی.
* من قلب تیکه تیکه شده ام رو هم پیش اون جا گذاشتم هیونگ. قرص که چیزی نیست.
بازدمم رو با حرص بیرون دادم و خطاب به کوک گفتم :
_ هر جوری که شده فقط بخوابونش. داره خودشو از بین میبره.
و از اتاق بیرون اومدم. شقیقه ام رو ماساژ دادم و رو به جیمینی که داشت ناخون هاش رو می‌جوید گفتم :
_ حداقل تو آروم باش جیمین. باید فکرهامونو بذاریم روی هم و یه غلطی بکنیم تا هوسوک از دست نرفته.
= میگی چیکار کنيم؟ صدای ناله اش رو به وضوح شنیده با یه پسر دیگه... اگر این خیانت نیست پس چیه؟
_ شاید یه چیزی باشه که ما ازش خبر نداریم... یونگی هیونگ بیچاره رو اینقدر زود قضاوت نکن.
= منم بیشتر از هر کسی به یونگی هیونگ اعتماد داشتم. اما حال هوسوک داره چیز دیگه ای رو میگه...
_ شاید مجبور به این کار شده... ممکن نیست؟
صدای جونگ کوک عصبانی اومد :
~ نخیر ممکن نیست به کسی که با اجبار باهاش رابطه برقرار میکنه بگه عاشقتم نفسم.
_ همچین چیزی گفته؟
~ آره. هوسوک قبل خوابش بهم گفت.
_ بالاخره خوابید؟
~ دوتا آرامبخش دیگه هم به خوردش دادم تا بتونه بخوابه.
_ خیله خب خوبه. من با نامجون هیونگ تماس میگیرم و بهش قضیه رو میگم. شاید باز هم داریم یونگی هیونگ رو زود قضاوت میکنیم.
بدون توجه به چشم غره ی جونگ کوک، گوشیم رو برداشتم و با نامجون هیونگ تماس گرفتم.
& تهیونگااا کلی بهت زنگ زدم. کجایی پسر؟
_ حواسم به گوشیم نبود هیونگ معذرت میخوام. باید باهات صحبت کنم.
& منم همینطور... هوسوک پیش شماست؟
_ مگه چطور؟
& یه روزه نیومده خونه... وای نمیدونی یونگی چه حالیه. تمام شهر رو گشته ولی پیداش نکرده. حتی توی خونه نمیاد. اونقدر فشار عصبی روشه که مدام پرخاشگری میکنه. یه بار هم از حال رفت اما وقتی که به هوش اومد سرم رو از دستش کشید و پرتش کرد سمتم. الان هم اون بیرون زیر بارون وایساده و هر کاری که میکنم داخل نمیاد.
_ حالش خیلی بده؟
& افتضاحه... داره ناخون هاشو میجوه و برای صد هزارمین بار شماره ی هوسوک رو میگیره. فکر می‌کردیم دزدیده شده اما جین هیونگ و اجوشی چوی گفتن که خودش با ناراحتی از خونه بیرون رفته. اولش خواستن دخالت نکنن و فکر کردن با یونگی دعواش شده، اما بعد از اینکه فهمیدن یونگی حتی روحش هم از ماجرا خبر نداره و هوسوک هم تا شب پیداش نشد... نگران شدن و بهمون گفتن چی شده.
_ هیونگ بهم گوش کن. هوسوک پیش ماست اما نباید به یونگی هیونگ بگی.
& چرا؟ اون بیچاره داره جون میده. اصلا چرا یهو اومده بوسان؟
_ ببین... دیروز وقتی که هوسوک از سرکار اومده خونه، از حموم اتاق یونگی هیونگ، صدای ناله ی یونگی و یه پسر رو به وضوح میشنوه. این... یه جور خیانته. هوسوک داره دیوونه میشه. هیچ جوری نتونستیم آرومش کنیم. ناچارا بهش کلی آرامبخش دادیم تا حداقل یه کم بخوابه.
& تهیونگا یونگی همچین کاری نمیکنه... امکان نداره. اون اصلا در برابر کسی جز هوسوک حتی تحریک نمیشه.
_ منم امیدوار بودم هوسوک اشتباه کرده باشه اما... آه نمیدونم. سر درآوردن از این قضیه دست خودت رو میبوسه. با یونگی هیونگ حرف بزن لطفا. هوسوک مصممه که ازش جدا شه. دیگه‌ نمیخواد حتی یه لحظه هم ببینتش. شاید بتونیم کمکشون کنیم.
& باشه من بهت خبر میدم... تو هم از حال هوسوک بهم خبر بده نگرانشم. لیست داروهاشو برات میفرستم اگر تونستی بهش بده بخوره... نباید مصرفش قطع بشه.
_ باشه ممنونم هیونگ. فعلا.
گوشیم رو روی صدا گذاشتم و منتظر خبر نامجون هیونگ موندم.
.
.
.

♡Pragma♡Where stories live. Discover now