23

770 82 115
                                        

*** هوسوک ویو***

با صدای جیغ یونگی بیدار شدن اونقدر هولم کرد که به اطراف نگاه نکنم و با سرعت بغلش کنم تا اروم شه. اما یونگی من این موقع صبح چرا داشت اینجوری جیغ میزد و از ترس میلرزید؟

_ چی شدی عروسکم؟ چرا اشک های قشنگت رو حروم میکنی؟

به نزدیکی در اتاق اشاره کرد و گفت :

+ هوبا اون زنه که دستمو گرفته بود کیه؟ من ازش میترسم... لطفا بهش بگو بره.

به جایی که نشون داده بود نگاه کردم. مادرش در حالی که سعی داشت اروم گریه کنه تا یونگی بیشتر از این نترسه، روی زمین نشسته بود. چقدر بی پناه به نظر میومد. به آرومی سر بدون موی یونگی رو بوسیدم.

_ نترس من اینجام. بهت معرفیش میکنم باشه؟

و بدن لرزونش رو از خودم جدا کردم، به سمت مادرش رفتم و به آرومی کنارش نشستم. دستش رو گرفتم و گفتم :

_ اوما؟ نبینم اینجوری گریه میکنی.

بین هق هق هاش گفت :

= هوسوکا... یونگی... اون مادرشو نمیشناسه.... چجوری... آروم باشم؟

لبخند تلخی زدم.

_ هیچ کس رو نمیشناسه اوما.

= تو اومدی نجاتش بدی مگه نه؟ بگو که یونگی خوب میشه... بگو بازم میتونه منو بشناسه.

_ معلومه که خوب میشه. اصلا جای نگرانی نیست. لطفا اروم باشید. بیاین بهش معرفیتون کنم. سریع باهاتون آشنا میشه.

با ناباوری پرسید :

= اون هیچی از من یادش نمیاد؟

_ تا چند روز پیش اسم خودش رو هم نمی‌دونست. الان خیلی بهتر شده.

= همه ی اینا تقصیر...

_ فعلا از اون هیچ اسمی نیارید. من بهش میگم شما کی هستید... بهش اطمینان میدم بهش آسیبی نمیزنید و اذیتش نمی‌کنید. لطفا یهویی بهش نزدیک نشید. برای لمس کردنش، بوسیدنش، بغل کردنش یا هر چیز دیگه ای ازش اجازه بگیرید. باید بهتون اعتماد کنه.

= با یهویی اومدنم پیشش ترسوندمش... ممکنه بهم اعتماد نکنه نه؟

_ نه... نگران نباشید. بیاید.

و از جام بلند شدم و پیش یونگی که با چشمهای درشت و متعجب نگاهمون میکرد رفتم، از پشت بغلش کردم و آروم توی گوشش گفتم :

_ یونگیا... این خانمی که اینجاست مادرته. مهربون ترین آدم دنیاست و بیشتر از همه ی دنیا دوستت داره.

سرش رو برگردوند و پرسید :

+ مامانم؟ من مامان دارم؟

_ اره. الان هم اومده پسر قشنگشو ببینه.

+ قبلشم میومده پیشم؟ چرا من ندیدمش؟

_ معلومه... زود به زود میومده میدیدتت. اما نمیذاشتن بیاد پیشت.

♡Pragma♡Onde histórias criam vida. Descubra agora