*** یونگی ویو ***
چشمهای خسته ام رو ماساژ دادم و به فرشته ی غرق خوابِ توی بغلم نگاه کردم . چطور میتونی موقع خواب هم اینقدر کیوت باشی؟ لبهای کبودش رو با شرمندگی نوازش کردم و بوسه های آرومی روش گذاشتم ، لعنت به من... چطور تونستم این کارو باهاش بکنم؟ دوباره بوسه ای روی لبهاش گذاشتم و به آرومی زمزمه کردم :
_ متاسفم نفس. توانایی کنترل عصبانیتم رو تا حد زیادی از دست دادم. دیگه تکرارش نمیکنم، قول میدم.
خب از هوسوکِ خواب توقع جوابی نداشتم پس چشمهام رو بستم و مثل یک ساعت گذشته سعی کردم بخوابم اما... باز هم شکست خوردم. خنده داره... خودم از خستگی شکایت کردم و ازش خواستم قبل از هر کاری بخوابیم ولی حالا از ترس واقعی نبودنش نمیتونم بخوابم.
_ هوسوکا اگر بخوابم و بعد از بیدار شدن پیشم نباشی چی؟ اگر دوباره خواب ببینم چی؟ من این سه ماه به اندازه ی سی سال پیر شدم... ازم نخواه نبودنت رو باز هم تحمل کنم. به لبخندت که تمام زندگیمه قسم، دیگه دور از تو نمیتونم.
باز هم منتظر جوابی نبودم اما این بار تکون کوچیکی خورد، سرش رو به سینه ام چسبوند و نفس عمیقی کشید. با حس عطرم هوم کوچیکی کرد و دوباره خوابش عمیق شد.
لبخندی به شیرینیش زدم و این بار به جای خوابیدن، روی پسر زیبای توی بغلم تمرکز کردم.
.
.
.
یک ساعت و نیم میگذشت و منی که خستگی و سوزش چشم هام رو فراموش کرده بودم، سعی داشتم کمتر پلک بزنم تا حتی برای چند صدم ثانیه هم ازش چشم برندارم. دیوونه ای نثار خودم کردم و پتوی کنار رفته رو دوباره روی هوسوک کشیدم. موهای خوش رنگ و فر شده اش رو نوازش کردم و صورتم رو بهش نزدیک کردم تا بوسه ای روی لبهاش بذارم اما با صدای ناله اش عقب گرد کردم. دقیق تر بهش نگاه کردم و سعی کردم بفهمم ناله اش از خواب بدی که دیده هست یا اینکه بدنش درد میکنه؟ اما بعد از اینکه موفق به تشخیص نشدم و چند بار دیگه ناله کرد، به آرومی تکونش دادم و با صدای آرومی گفتم :
_ هوسوکم؟
جوابی نداد.
_ عشق یونگی؟
+ هوم؟
_ خوبی نفسم؟ چرا ناله میکنی؟
لای پلک هاشو باز کرد و با حالت خواب آلودی گفت :
+ کابوس میدیدم.
_ چه کابوسی؟
+ پدرت...
_ اون حرومزاده توی خوابت هم ولت نمیکنه.... خب حالا چه غلطی میکرد ؟
+ با یه نفر دیگه میخواستن بهم تجا....
دادی زدم و نذاشتم حرفشو کامل کنه.
_ ادامه نده... همین الانشم کلی دلیل دارم تا برم و اونقدر گلوله حرومش کنم که به جای سبد قابل استفاده بشه.
کمی ترسید اما چیزی نگفت، فقط خودش رو توی بغلم جا داد و محکم بغلم کرد.
شرمنده از اینکه دوباره داد زده بودم گفتم :
_ نمیتونم مثل قبل عصبانیتم رو کنترل کنم. معذرت میخوام زندگیم.
+ این که چیزی نیست دیوونه.اوایل از الان هم بد اخلاق تر بودی. یادته اون روز از اتاق بیرونم کردی و هر چی التماس کردم که درو باز کنی گفتی نمیخوای قیافمو ببینی؟ در رو قفل کردی و من بیست و چهار ساعت کامل بدون اینکه بخوابم یا حتی برای غذا خوردن یا دسشویی از جام بلند شم پشت در نشستم. اون روز کلی گریه کردم و فرداش هم سرما خوردم. اونموقع بود که با شنیدن صدای سرفه هام آوردیم داخل و ازم مراقبت کردی. اما باز هم تا دارو هامو نمیخوردم سرم داد میکشیدی.
_ من اون موقع...
+ اون موقع چی؟ داری تلاش میکنی شرایطت رو توضیح بدی تا ازت ناراحت نباشم؟ یونگیا من دکترتم. خوب میدونم هجوم اون همه خاطرات تلخ توی یه بازه ی زمانی کوتاه چی سرت آورد... خوب میدونم چقدر نگران من بودی... خوب میدونم همه ی اون کارها رو برای من انجام میدادی. لازم نیست توضیح بدی عشقم. من از همه ی اون روزها، به عنوان عاشقانه ترین روزهامون یاد میکنم چون که... تو با اینکه خودت از نبودم درد میکشیدی، اما سعی میکردی منو از خودت دور کنی... از من میگذشتی تا در امان باشم. چی عاشقانه تر از این میتونه باشه؟
_ اگر تو اینقدر درکم نمیکردی باید چیکار میکردم؟
خندید و با لحن بامزه ای گفت :
+ باید روزی هزار بار منت کشی میکردی. چون تمام روز بد اخلاقی و داری دعوام میکنی.
از اونجایی که به نوازش موهای نرمش معتاد شده بودم، حین نوازش موهاش لب زدم :
_ منو ببخش هوپ.
+ تا نبوسیم نمیبخشم. فکر کردی میتونی دعوام کنی و بدون تنبیه شدن بخشیده بشی؟
_ اگر بوسیدنت تنبیهه... دوست دارم از همین الان تا ابد تنبیهم کنی.
و دستم رو پشت سرش قرار دادم و با نزدیک کردنش به خودم، شروع کردم به بوسیدنش. لبها و زبونش رو دقیقا مثل یه آبنبات خوشمزه مکیدم و زمانی که نفس کم آوردم، دست از چرخوندن زبونم توی دهن شیرینش برداشتم و نفسی گرفتم.
_ تو آخرش منو میکشی هوبا. یه روز میرسه که نمیتونم برای نفس کشیدن از لبهات دست بکشم. اونوقته که تیتر روزنامه ها میشه " مین یونگیِ بد اخلاقِ عاشق، اونقدر نتونست از لبهای آبنباتی و شیرین عشقش دست بکشه که حین بوسیدنش، در اثر کمبود اکسیژن جان سپرد."
+ یونگی خوب بهم گوش کن. اگر فقط یه بار دیگه از مرگ حرف بزنی، قول میدم اول خودمو بکشم و بعد تو رو. فهمیدی؟
اما من، همه ی حواسم به باز و بسته شدن لبهاش بود و هیچی از جمله ای که گفت نفهمیدم پس بی طاقت گفتم :
_ لازمه باز هم بد اخلاقی کنم تا تنبیهم کنی یا همینجوری هم تنبيه میشم؟
+ هنوز طعم تنبیه رو نچشیدی.
_ همین الان بوسیدمت که.
+ اما تنبیهی که من میخواستم اینجوریه، دقت کن.
با تموم شدن جملش روی تخت چفتم کرد و با تکیه دادن به آرنجش روم خم شد، لب پایینمو بین دندون هاش گرفت و سرش رو عقب کشید تا جایی که لبم از بین دندون هاش آزاد بشه. بزاقم رو قورت دادم و سرم رو به سمتش بردم که با ثابت نگه داشتن سرم روی بالش گفت :
+ صبر داشته باش.
و از عمد لبهاش رو لیس زد. نفسم رو بیرون دادم و منتظر موندم.
باز هم لب پایینم بین دندون هاش گیر افتاد. اما این بار دندون هاش محکم تر لبم رو گیر انداخته بودن و زبونش روی قسمتی از لبم که بین دندون هاش بود حرکت میکرد. این پسر چطور میتونه با همین حرکت کوچیک تحریکم کنه؟ بزرگ شدن پایین تنم رو حس میکردم و هوسوک هم به گاز گرفتن لبم ادامه داد تا زمانی که بالاخره راضی شد و با لبخند جذابی گفت :
+ مطمئنم که اگر جای من بودی و خودت رو با این لبهای قرمز میدیدی، نمیتونستی از خودت چشم برداری.
بزاقش رو با صدا قورت داد و ادامه داد :
+ منم نمیتونم ازت چشم بردارم اما... بیشتر از این هم نمیتونم در برابر بوسیدنت مقاومت کنم.
با تموم شدن جمله اش، لبهاش رو مماس با لبهام قرار داد و جوری که با حرف زدنش، بازدمش توی صورتم میخورد و لبهاش روی لبهام کشیده میشد، شمرده شمرده گفت :
+ حاضرم... تمام عمرم رو... هر روز... هر لحظه... باهام... بد رفتاری کنی... و دعوام کنی... تا بتونم... برای تنبیه کردنت... اینجوری... با خشونت... ببوسمت... و از سرخ شدن لبهات... لذت ببرم.
بیشتر از این تحمل نداشتم پس لبهاش رو بین لبهام گیر انداختم و با چنگ زدن به موهای نرمش، شروع به بوسیدنش کردم. اما بعد از چند ثانیه صدای گوشی لعنتیش بلند شد و به اجبار ازم فاصله گرفت. گوشیش رو برداشت و بعد از نگاه کردن به صفحه اش، با نگرانی واضحی تماس رو وصل کرد و گفت :
+ جانم عزیزم؟
+ آه نه خوبم فقط یه کم سردرد دارم. بخاطر همین صدام اینجوریه.
+ میدونستم از عشقم دیوونه شدی. اما نمیدونستم در این حد دیوونه ای که میخوای فقط برای بوسیدنم این همه راه رو تا اینجا بیای. من یه مسکن میخورم و خوب میشم باشه؟
+ تو از قبل راه افتادی؟
رنگش به وضوح پرید و محکم توی سرش کوبید و در حالی که کم مونده بود گریه اش بگیره گفت :
+ مرسی که به فکرمی. من واقعا دلتنگت بودم ولی خجالت میکشیدم بهت بگم.
+ لحظه شماری میکنم تا برسی.
+ منم همینطور.
و بالاخره اون مکالمه ی لعنتی به پایان رسید. اون لحظه بود که من و هوسوک هم زمان گفتیم :
+ باید یه فکری برای کبودی لبهام کنم.
_ اجازه نمیدم دوباره بری پیشش.
هوسوک با شنیدن حرفم ترسیده گفت :
+ یونگیا این همه زحمت کشیدیم لطفا خرابش نکن. مثل همیشه یه کم باهاش حرف میزنم و میفرستمش بره.
_ امکان نداره. اصلا بیارش اینجا تا شرشو کم کنم.
+ یونگیا اینو برای ده هزارمین باره که دارم میگم... دست به کشتن کسی نزن. از سانگ جونگ هم یه جور دیگه تقاص اذیت هاشو بگیر.
_ داخل همین اتاق بیرون بیارش. اونجا دوربین داره. هوبا کافیه ببوستت یا لمست کنه. قسم میخورم که همون موقع...
+ باشه باشه. تا حد ممکن ازش فاصله میگیرم آروم باش. حالا هم بیا یه فکری به حال لبهام کن تا نرسیده.
_ من کبود ترش میکنم. مال خودمه و اونم باید اینو بفهمه.
+ به نظرت از کِی اینقدر یه دنده شدی؟
_ از وقتی که با یه دندگی راضیم کردی شبا رو توی بغل اون هیولا بخوابی تا ما بتونیم به کارهامون برسیم.
یکی دیگه کوبید به پیشونیش و برای پیدا کردن کمپرس سرد از اتاق بیرون رفت.
.
.
.
![](https://img.wattpad.com/cover/297237521-288-k377589.jpg)
ESTÁS LEYENDO
♡Pragma♡
Fanficپراگما (pragma) کاپل اصلی : سپ (sope) _ هوپگی (hopegi) کاپل فرعی : ویکوک (vkook) _ کوکوی (kookv) ژانر : رمنس، درام، روزمره، اسمات پارت پراگما خلاصه ی بوک هست. قبل از خوندنش از بوک نگذرید. [ پایان یافته / هپی اِند ]