***تهیونگ ویو***
دستش رو محکم تر گرفتم و قدم هامو هماهنگ با قدم هاش برداشتم. اون پسر مال منه... هیچ وقت اجازه نمیدم کسی حتی یک ثانیه هم حس کنه که میتونه جونگ کوک من رو داشته باشه.
من و جونگ کوک ساکت بودیم و فقط دستهای هم رو میفشردیم... مطمئنم بانی من الان هیجان زده و مضطربه... داره با خودش فکر میکنه چی شده که باهاش اینجوری رفتار میکنم و فکرش هزار جا میره تا دلیل مهربون شدنمو پیدا کنه. آخرش هم به نتیجه ای نمیرسه و پیش هوسوک اینقدر غر میزنه که جفتشون دیوونه شن.
برعکس ما دوتا، دخترا فقط در حال حرف زدن و عشوه اومدن بودن. میخواستن که خودشون رو بهمون قالب کنن یا حداقل تحریکمون کنن... اما از اونجایی که ما هیچ اهمیتی بهشون ندادیم، خداروشکر یه کوچولو بهشون بر خورد. پس دستامون رو ول کردن و فقط به پرحرفیشون ادامه دادن.
همینجوری داشتیم سمت ناکجا آباد میرفتیم که یهو جونگ کوک پاش پیچ خورد و پرت شد روی دختره. من هم که انتظار همچین چیزی رو نداشتم و دست جونگ کوک رو محکم گرفته بودم همراهش پرت شدن زمی. اونقدر محکم زمین خوردیم که مطمئنا اگر دستم تکیه گاهم نمیشد، صورتم از دست میرفت.(پیام بازرگانی : یعنی باور کنم باز هم انتظار داشتید وقتی جونگ کوک میوفته تهیونگ دستشو بکشه و بغلش کنه؟ یا با شتاب کوک رو بکشونه سمت خودش و کوک بیوفته روی تهیونگ و اون وسطا با هم چشم تو چشم شن و... نچ نچ نچ از این خبرا نیست. >¬<)
با یاد آوری این که جونگ کوک من روی دختره افتاده لعنتی به شانسم فرستادم و سریع از جام بلند شدم. آخه چرا به جای من افتاد روی اون؟ ( چون رایتر عاشق ضد حاله)
اون دختره ی لعنتی هم از خدا خواسته جونگ کوک من رو چسبونده بود به خودش. کوک داشت وول میخورد تا از بغلش در بیاد اما... چرا ازش جدا نمیشد؟
دو دل شده بودم. نکنه کوک واقعا این وضعیت رو دوست داره؟ پنج ثانیه ای از افتادنمون گذشته بود و من همچنان درگیر این بودم که شاید کوک نسبت به اون دختره بی میل هم نیست و از وضعیتشون راضیه، اما با ناله ی دردناکش، بدون توجه به چیز دیگه ای دست دختره رو با حرص از دور جونگ کوکم باز کردم و کشیدمش سمت خودم. در حالی که یه دستم رو زیر سرش نگه داشته بودم تا گردنش درد نگیره، گونه اش رو نوازش کردم و پرسیدم :_ خوبی جونگ کوکا؟ چی شد یهو؟ تو چرا مراقب خودت نیستی اخه؟
با بغضی که داشت نالید :
+ هیونگ، تقصیر اون سنگه بود که باعث شد پام پیچ بخوره. مچ دست و پام خیلی درد میکنه اصلا نمیتونم تکونشون بدم.
با نگرانی پرسیدم :
_ هیونگ برات بمیره. ببینم کدوم دستته؟
دست راستش رو بهم نشون داد. بوسه ی آرومی روی دستش گذاشتم، بدون توجه به دخترایی که سعی داشتن به یه نحوی توجه ما رو جلب کنن جونگ کوک رو بغل کردم و برگشتم سمت اتاقمون.
اتاق های کوچیکی اونجا بود که هر اکیپ صاحب یکیش شده بود تا برای خواب و سرویس مشکلی وجود نداشته باشه... پس من هم سمت اتاق خودمون حرکت کردم تا به جونگ کوک رسیدگی کنم. بعدا هم میتونستم به بچه ها خبر بدم که برگشتیم، الان جونگ کوک مهم تر بود.
تا وقتی که به اتاق برسیم، تمام مدت جونگ کوک صورتش رو توی گردنم قایم کرده بود و با استرس نفس نفس میزد. البته تمام نفس های داغش توی گردن من خالی میشد و ضربان قلبم رو روی هزار میبرد. بعد از رسیدن به اتاق، کوک رو روی یکی از دوتا تخت موجود توی اتاق گذاشتم و بعد از کشیدن پرده ها در رو قفل کردم.
از کوله پشتیش یه دست لباس راحتی براش برداشتم... برگشتم پیشش و به چشمهای گردش نگاه کردم، همونطور که دستم رو سمت دکمه های لباسش میبردم زمزمه کردم :
ESTÁS LEYENDO
♡Pragma♡
Fanficپراگما (pragma) کاپل اصلی : سپ (sope) _ هوپگی (hopegi) کاپل فرعی : ویکوک (vkook) _ کوکوی (kookv) ژانر : رمنس، درام، روزمره، اسمات پارت پراگما خلاصه ی بوک هست. قبل از خوندنش از بوک نگذرید. [ پایان یافته / هپی اِند ]