*** یونگی ویو***
رنگش پریده بود و محکم زانو هاشو بغل کرده بود... شاید زیاده روی کردم. آخه یونگی احمق، چرا وقتی که اصلا نمیدونی این وسایل کوفتی چیَن و به چه دردی میخورن به جین و نامجون گوش میدی؟ اینکه بهش ثابت کنم مال منه ارزش این همه ترسیدنش رو داره؟ نه نه نه... لعنت به من اگر اذیتش کنم... ممکن نیست این کارو باهاش بکنم.
همونجوری که روی صندلی نشسته بودم گوشیم رو برداشتم و به ته هو تکست دادم :" دقیقا پنج دقیقه دیگه سراسیمه بیا اتاق طبقه سوم و بگو که یه مشکلی پیش اومده و باید حتما بیام ببینم چه خبره."
بلافاصله جواب داد :
" میام"
پس گوشیم رو کنار گذاشتم و با دوتا دستبند سمتش رفتم. داشت میلرزید... برای بار صدم به خودم لعنت فرستادم. کنارش نشستم و گفتم :
_ میدونی که هر اتفاقی بیوفته بهت آسیبی نمیزنم مگه نه؟
با صدای لرزونی جواب داد :
+ نه تو میخوای بهم تجاوز کنی و شکنجه ام کنی.
آهی کشیدم و با نرمی پرسیدم :
_ تا الان گذاشتم آسیب ببینی؟
+ نه ولی الان میخوای اذیتم کنی. نکنه واقعا من برده اتم؟ آدم عادی که یه اتاق مخصوص این وسایل نداره.
نگاه غضبناکی به دیوار پر از وسیله انداختم.
_ من اصلا نمیدونم... آه هوسوکا لطفا بهم اعتماد کن. تو باید مال من بشی و حتی به اینکه ممکنه بهت آسیب بزنم، فکر هم نکن. حالا پاشو بیبی.
+ نه. تو الان خیلی بد اخلاق شدی... من ازت میترسم.
با اینکه الان آرومم اما بخاطر لحن محکمم ترسیده. من واقعا باید مراقب رفتارم با این پسر باشم. حق ندارم به جز با صدای آروم و آرامش باهاش صحبت کنم. نفس عمیقی کشیدم و آرومتر گفتم :
_ هوسوکا خوب میدونی وقتی که به حرفم گوش میکنی بیشتر باهات راه میام مگه نه؟ پس پاشو. از اینکه بد اخلاق بودم معذرت میخوام.
در حالی که تقریبا بغض کرده بود و هنوز بدنش میلرزید، بلند شد، به مظلوم ترین حالت ممکن لبه ی تخت نشست و سرش رو پایین انداخت. من هم بلافاصله کنارش نشستم، چونه اش رو توی دستم گرفتم و سرش رو بالا آوردم، دوباره چشمم به لبهاش افتاد، بعد از اینکه به سختی بزاقم رو قورت دادم بیشتر بهش نزدیک شدم و پرسیدم :
_ اجازه هست؟
بدون مکث جواب داد :
+ نه.
پلک هامو روی هم فشار دادم و از جا بلند شدم. بهش نگاه کردم، قیافه ی جدی و محکمی به خودم گرفتم و نیم نگاهی به ساعت انداختم. الان بود که ته هو بیاد پس با سرعت خم شدم روش و شروع کردم به باز کردن دکمه های لباسش... پوست کاراملی روشنش و ترقوه هاش داشت دیوونم میکرد... نفس عمیقی کشیدم و خودم رو کنترل کردم تا همونجا مارکش نکنم... با دونستن اینکه قرار نیست بلایی سرش بیارم، به لرزش های ناشی از ترسش اهمیتی ندادم و خواستم دکمه ی بعدی رو باز کنم تا این بار بتونم نیپل هاش رو هم ببینم، اما قبل از باز کردنش، ته هو سراسیمه در اتاق رو باز کرد و گفت :

YOU ARE READING
♡Pragma♡
Fanfictionپراگما (pragma) کاپل اصلی : سپ (sope) _ هوپگی (hopegi) کاپل فرعی : ویکوک (vkook) _ کوکوی (kookv) ژانر : رمنس، درام، روزمره، اسمات پارت پراگما خلاصه ی بوک هست. قبل از خوندنش از بوک نگذرید. [ پایان یافته / هپی اِند ]