7

672 74 408
                                    

***نامجون ویو***

با حالت مشکوک به ته هو که خیلی خونسرد داشت برام قهوه میاورد نگاه کردم... بهش نمیاد دیشب به فاک رفته باشه، اما مطمئنم یونگی یه کاری کرده... خودمم دیشب به همین خاطر نیومدم... نباید حرکات دوست صمیمیم تحریکم میکرد. .
سعی کردم با سوالام ذهن ته هو رو بخونم :

_ یعنی تو مطمئنی دیشب بینتون اتفاقی نیوفتاد؟

بدون مکث جواب داد :

+ بله کاملا.

شونه ای بالا انداختم.

_ من که باور نمیکنم.

نگاه بی حسش رو بهم دوخت.

+ میتونید معاینمون کنید اگر براتون قابل باور نیست.

_ شاید این کار رو هم کردم چون ممکن نیست بتونم جلوی فوضولیمو بگیرم... یونگی هیونگ کجاست ؟

به طبقه ی بالا اشاره کرد.

+ هنوز خواب هستن.

سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم.

_ باشه میرم پيشش.

قدم اول رو برنداشته بودم که هشدار داد :

+ نه از هردومون عصبانی میشن.

بی توجه بهش به سمت راه پله رفتم.

_ بهش میگم به تو گفتم برام بستنی بیاری خودم فرار کردم اومدم توی اتاق... اینجوری هم بستنی میخورم هم میرم پیش هیونگ... شکلاتی باشه لطفا.

همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت گفت :

+ بسیار خب... وقتی که صداشون میکنید تهدیدتون میکنن ممکن هست کتک هم بزنن... ناراحت نشید مدلشونه.

سرم رو با تاسف تکون دادم. هیونگ همیشه روی خوابش حساس بود.

_ اوکی اوکی میدونم اینا رو.

با سرعت رفتم سمت اتاق یونگی و بعد از وارد شدن، کنار تختش نشستم. بعد از چک کردنش و مطمئن شدن از اینکه هیچ مارکی روی گردنش نیست و لباش هم کبود یا ورم کرده نیست صداش زدم.

_ یونگی هیونگ؟ هیونگ؟ پاشو.

× یااااا مگه میخوای بمیری؟ مزاحم خوابم نشو... آخ سرم درد گرفت.

از بد اخلاقیش خندیدم و با استفاده از این که هوشیار شده پرسیدم :

_ هیونگ ببینم درد نداری؟ سالمی؟

با بدخلقی جواب داد :

× مشکل شنوایی داری؟ میگم که سردرد دارم.

خیره به پتویی که روی پاهاش بود گفتم :

_ نه پایین تنه ات رو میگم.

اخمی کرد و پرسید :

× چی میگی نامجون؟

همونطور که به چشمهای بسته اش نگاه میکردم ادای گریه کردن درآوردم و توضیح دادم :

♡Pragma♡Donde viven las historias. Descúbrelo ahora