1

2.4K 165 161
                                        

*** هوسوک ویو ***

با صدای کوبیده شدن در به دیوار مثل برق گرفته ها از خواب پریدم و به جیمین هیونگی که پشت هم داشت جیغ میزد نگاه کردم. هنوز ویندوزم بالا نیومده بود و حرفهای جیمین هیونگ برام مثل صداهای نامفهوم بود.
سرمو خاروندم، با دهن باز بهش نگاه کردم و با صدای خواب آلود پرسیدم :

_ ها؟ چی شده هیونگ؟ صبح بخیر.

خمیازه ای کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم که دوباره جیغ زد :

+ صبح بخیر؟ ساعت چهااار عصره هوسوک شی... یعنی اگر میخواستم خرس قطبی رو از خواب زمستونی بیدار کنم راحت تر از بیدار کردن شما دوتا بود.

و همونجور که داشت از اتاق بیرون میرفت با همون تن صدا ادامه داد :

+ پاشید بیاید یه چیزی بخورید. باید آماده شیم تا به موقع به پارتی برسیم... اگر من امروز بخاطر دیر بیدار شدن شما دیر به مهمونی برسم و بازم نتونم مخ کسی رو بزنم همتونو با هم به فاک میدم.

ما دوتا؟ ولی تهیونگی هیونگ که همیشه زود بیدار میشد... به تختش که اون سمت اتاق بود یه نگاه انداختم ولی نبودش... این جیمین هیونگ هم از سینگلی زده به سرش... داشتم میرفتم تا دوش بگیرم که دیدم یه چیزی زیر پتوم داره تکون میخوره، یه کم پتو رو کنار زدم و کوکی رو کنار خودم پیدا کردم... با تعجب پرسیدم :

_ این بانی کوچولو کِی اومد اینجا؟

تهیونگ هیونگ از بیرون اتاق جوابمو داد :

× یه ساعت پیش اومد تو رو بیدار کنه ولی به جای بیدار کردنت خودشم کنارت خوابیده.

به صورت غرق خواب کوک نگاه کردم...حتما دیشب تا دیر وقت داشته گیم میزده یا فکر میکرده که با چه بهانه ای بیاد توی اتاق من و تهیونگ... دلم نیومد بیدارش کنم پس سریع پریدم توی حموم تا حسابی خودمو تمیز کنم... این اولین پارتی شروع ترم من و کوک هست و خیلی هیجان دارم... اصلا نمیدونم دانشگاه چجوری میتونه باشه اما دلم بخاطر وجود جونگ کوکی ، تهیونگ هیونگ و جیمین هیونگ گرمه و استرس زیادی ندارم.
.
.
.
بعد از این که حسابی خودمو شستم بیرون اومدم. و بیرون اومدن من، همزمان بود با وارد شدن جیمین هیونگی که با غضب به داداش بیچارش نگاه میکرد...
یا عیسی مسیح الانه که دوباره جیغ بزنه. گوشای عزیزمو گرفتم و گفتم :

_ هیونگ فقط مراقب گلوت باش، صدات هم توی مخ زدن میتونه تاثیر داشته باشه ها.

چند ثانیه گذشت و صدایی از جیمین هیونگ در نیومد. برگشتم سمتش تا بفهمم چی باعث شده گوشام نجات پیدا کنه؟ که یهو رفت سمت تخت، گوشه ی پتویی که دور کوک پیچیده شده بود رو گرفت و با قدرت کشید... کوکِ غرق خواب قل خورد و به محض اینکه روی زمین افتاد دادش بلند شد :

~ هیووووووونگ باسن خوشگلم له شد.

و مثل بچه ها چشم هاشو مالید و ادای گریه در آورد.
جیمین هیونگ که حسابی دلش خنک شده بود یه حقته نثار کوک کرد و بیرون رفت...
کوک هنوز همونجا نشسته بود و پتو رو تا گردنش کشیده بود، کم کم چشماش داشت بسته میشد که گفتم :

♡Pragma♡Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang