after story 2

334 49 13
                                    

*** یونگی ویو***

وسایل توی دستم رو زمین گذاشتم و همونطور که به سمت راه پله میرفتم صدا زدم :
_ هوسوکا؟ من اومدم.
صداش از آشپزخونه اومد :
+ ما اینجاییم.
با دو خودم رو به آشپزخونه رسوندم و پیشونی هوسوکی که یونجی رو توی بغلش گرفته بود، بوسیدم. اما چند ثانیه هم نگذشته بود که صورت یونجی سرخ و آماده ی گریه کردن شد... پس همونطور که بغل میگرفتمش خطاب به هوسوک گفتم :
_ همه ی چیزایی که میخواستی رو خریدم... تا یه ساعت دیگه با کامیون میرسه اینجا.
بینی سرخ شده ی یونجی رو بوسیدم و ادامه دادم :
_ واسه ی پرنسس هم شیر و اسباب بازی هایی که شکسته بود رو خریدم.
یونجی به تقليد از من سعی داشت بینی ام رو ببوسه و هوسوک که چپ چپ نگاهم میکرد پرسید :
+ مگه نگفتم چند تا چیزش رو زودتر با خودت بیاری؟
_ یادم بود نفس. دم در گذاشتمشون.
+ باید پوشک دخترم رو عوض کنیم... به نفعته پوشک با خودت آورده باشی.
_ یاااا با همسرت مهربون باش. آوردم. هم پوشک هم شیر خشک هم دونات و موکا.
با شنیدن دوتا کلمه ی آخرم، همونطور که میدوید تا خودش رو به در برسونه با ذوق گفت :
+ اگر برای من خوراکی نمی‌آوردی دلم میشکست و فکر میکردم دیگه بهم اهمیت نمیدی.
_ مگه من دی...
نامجون با عجله اومد توی آشپزخونه و حرفم رو قطع کرد :
* هیونگ واسه من...
_ آه آره واسه تو هم کاندوم خریدم توی همون پلاستیک دم دره.
* باشه مرسی که خریدی.
و بعد از کشیدن لپ های یونجی و مشتی که از سمتش نوش جان کرد به سمت در ورودی رفت.
نامجون هم یه چیزیش میشه ها. آخه کدوم آدم سینگلی هر هفته کاندوم میخواد؟ اصلا داشتم چی میگفتم به هوسوک؟ در حال کلنجار با افکارم بودم که هوسوک دونات به دست در حالی که دور لبش کاملا شکلاتی شده بود اومد و پرسید :
+ یاااا به چی فکر میکنی؟ زود باش به من فکر کن. به چیز دیگه ای فکر نکن.
به شیرینیش لبخندی زدم و گفتم :
_دارم به این فکر میکنم که وقتی همبرگر های مورد علاقه ات برسن قراره موقع خوردنشون چقدر خوشگل بشی؟
+ چی ؟همبرگر گرفتی؟؟؟ اصلا تا حالا بهت گفته بودم بهترین شوهر دنیایی؟
_ اوهوم. ولی میدونستی که الان دو هفته است حتی شبها هم پیشم نخوابیدی؟
+ میدونی که یونجی حساسه... یادت نرفته که شب اول چطور گریه میکرد هوم؟ ما بای...
حرفش رو قطع کردم و با ناراحتی گفتم :
_ آره میدونم ما باید پدرهای خوبی براش باشیم.
+ یونگ...
_ اوه باید پوشک پرنسس رو عوض کنم. من میرم بالا عزیزم. تو هم خوراکی هاتو که خوردی بیا.
به سرعت از آشپزخونه بیرون اومدم و بعد از برداشتن بسته ی پوشک، خودم رو به اتاق یونجی رسوندم، روی تخت کوچیکی که مخصوص پوشک عوض کردن بود گذاشتمش و مشغول تمیز کردنش شدم. یونجی تمام مدت ساکت بود و این کمک زیادی بهم می‌کرد... انگار این بچه هم میدونست وقتی از هوسوک دور باشم چقدر حالم بد میشه. واقعا چرا قبل از آوردن یه بچه به این که ممکنه تمام وقت هوسوک پر بشه و نتونم مثل قبل داشته باشمش فکر نکرده بودم؟ شاید اگر اینو میدونستم هیچ وقت راضی نمی‌شدم تا بچه داشته باشیم.
پوشکش رو عوض کردم و روی تخت خوابوندمش، دستهای کوچیکش رو گرفتم و با اینکه میدونستم چیزی از حرفهام نمی‌فهمه پرسیدم :
_ نمیشه بذاری یه کم به هوسوک اپات نزدیک شم؟ میدونم دوستش داری و میخوای فقط آپای خودت باشه... اما من از هوسوک دور بشم میمیرم. منو یه ذره هم دوست نداری؟
یونجی جیغی کشید و انگار که باهاش بازی کرده باشم خندید. آهی کشیدم و خرس کوچولوشو بهش دادم تا بازی کنه... همون لحظه هوسوک با شیشه شیر یونجی داخل اتاق اومد و پرسید :
‌+ تموم شد؟
_ آره.
+ ممنون. من بهش شیر میدم تو برو استراحت کن.
سرم رو تکون دادم و گفتم :
_ میرم دوش بگیرم، اگر کاری باهام داشتی صدام بزن، توی اتاق خودمم.
بدون اینکه منتظر جواب باشم از اتاق بیرون رفتم. نمیدونم از چی ناراحتم، شاید از این که هوسوک با وجود بچه امون دیگه وقتی برای من نداره... مقصر این اتفاق هوسوک نیست ولی... گناه من چیه که باید هر شب با بغل کردن لباس‌هاش بخوابم؟ چرا باید بینمون اینجوری فاصله بیوفته؟
وارد اتاق قدیمیم شدم، لباسهام رو روی تخت پرت کردم و خودم رو به حمام رسوندم. وان رو پر از آب گرم کردم و بدون استفاده از هیچ چیز دیگه ای توی آب رفتم. واقعا خسته ام. من بدون بغل گرفتن هوسوکم چطور انرژی بگیرم؟ دو هفته است حتی نتونستم درست ببوسمش ... اگر این اوضاع ادامه دار باشه چی؟ من باید یه راهی پیدا کنم تا همه چیز مثل قبل بشه...
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود اما کم کم صدای جیغ و گریه ی یونجی و بعد در زدن هوسوک به گوشم رسید. با صدای کلافه ای گفت :
+ یونگیا؟ هنوز تموم نیستی؟ یک ساعته اون تویی... بیا چند دقیقه یونجی رو بگیر تا براش شیر درست کنم... بچم هلاک شد بس که گریه کرد.
فقط با سرعت بلند شدم و همونطور که حوله ی کوچیکی رو دور پایین تنه ام میبستم بیرون رفتم.
هوسوک با دیدنم یونجی رو توی بغلم گذاشت و با دو از اتاق بیرون رفت. آهی کشیدم و رو به یونجی که همچنان داشت گریه میکرد اما آروم تر از قبل به نظر می‌رسید گفتم :
_ گریه نکن پرنسس. هوسوک اپات رو اذیت نکن.
یونجی که آروم شده بود، ملچ و ملوچی کرد و با چشم های درشتش بهم زل زد.
_ عااا راستی بخاطر خیس شدن لباسهات هم متاسفم. همین که از حمام بیرون اومدم پرت شدی توی بغلم و خیس شدی... لطفا سرما نخور تا هوسوک اپات اذیت نشه... باشه؟
یونجی طبق معمول دست و پاهاشو توی هوا تکون داد.
_ هر چی حرف میزنم بی فایده است نه؟ حس میکنی همش بازیه.
+ آروم شد؟ وایی خوشحالم.
با صدای هوسوک نگاهم رو به عشق ترسیده ام دادم.
_ آره آروم شد عزیزم. تو نباید بترسی این طبیعیه که بچه ها گریه کنن. مگه نگفتی وقتی بچه بودی خودت هم...
با حس خیسی روی نیپلم، انگار که بهم برق وصل کرده باشن از جام پریدم و به یونجی که نیپلم رو با تمام قدرتش میمکید نگاه کردم. چند ثانیه ای نگذشته بود که از شوک در اومدم و همونطور که سعی داشتم یونجی رو از خودم جدا کنم گفتم :
_ نه دخترم این کارو نکن... این اصلا برای خوردن نیست. ببین هوسوک آپا برات شیر آورده... شیر خیلی خوشمزه تره. تازه مقوی هم هست و باعث میشه که دخترم خیلی زود بزرگ بشه... حتی واسه سلامتی...
هوسوک در حالی که عصبانی به نظر می‌رسید حرفم رو قطع کرد و گفت :
+ توی این موقعیت باهاش وارد مذاکره نشو فقط سعی کن جداش کنی.
و با سختی بالاخره یونجی رو از سینه ی سرخ شده ی من جدا کرد و همونطور که پستونکش رو به سمت دهنش میبرد گفت :
+ دخترم اول از همه باید یاد بگیری که به چيزهايی که مال خودت نیست دست نزنی یا مثلا نخوریشون.
یونجی که علیرغم تلاش های هوسوک شیر رو قبول نمی‌کرد، گریه کردن رو از سر گرفت.
هوسوک هم که کلافه شده بود پرسید :
+ یونگیا حالا چیکار کنم؟
_ عااا بدش بغل من و یه کم استراحت کن. من آرومش میکنم.
با حرص نیپلم رو بین انگشت هاش فشرد و بدون اینکه ولش کنه یا به جیغ های شدت گرفته ی یونجی توجه کنه از بین دندون های چفت شده اش غرید :
+ یه لباس فاکی تنت کن تا بچه هوس خوردن اونارو نکنه. بعد بیا آرومش کن.
نیپلم رو ول کرد و ادامه داد :
+ سریع بیا طاقت ندارم زیاد گریه کنه.
با تعجب از عصبانیت هوسوک به سمت اتاق مشترکمون رفتم تا بعد از پوشیدن لباس برگردم پیش هوسوک و یونجی.
.
.
.
*** هوسوک ویو***

♡Pragma♡Where stories live. Discover now