3

865 100 383
                                    

***یونگی ویو***

بعد از اینکه آماده شدم، رفتم توی آشپزخونه و همونطور که در یخچال رو باز میکردم بلند گفتم :

_ ته هو... زنگ بزن به آجوشی چوی تا بیاد دنبالم. باید برم دانشگاه.

+ آقای مین دو دقیقه پیش این کار رو انجام دادم. نارنگی هم براتون پوست گرفتم و روی میز هست، اونایی که از توی یخچال برداشتید رو بذارید سر جاش.

چشمهام از تعجب گرد شد.

_ تو از کجا اینا رو میدونی؟ من آخر یا میفهمم اینا رو چجوری میدونی یا از کنجکاوی دق میکنم...

داخل آشپزخونه اومد و همونطور که به ساعتش نگاه می‌کرد گفت :

+ آقای مین، براتون سه تا نارنگی پوست گرفتم شما هر کدوم رو تقریبا دو دقیقه و نیم میخورید پس ممکنه که رانندتون زودتر برسه و نتونید تمومشون کنید. لطفا سریع تر شروع کنید.

احساس کردم موهای تنم داره سیخ میشه. ترسناک شد که.

_ وای زمانش رو از کجا میدونی؟ کم کم دارم ازت میترسم.

بعد از تموم کردن نارنگی ها آجوشی اومد و با هم به سمت دانشگاه حرکت کردیم... صحبت هام سر کلاس ها رو توی ذهنم مرور کردم و با ابهت همیشگیم وارد دانشگاه شدم. وارد دفتر اساتید شدم همونطوری که سعی می‌کردم نسبت به خودشیرینی های رئیس و معاون ها بی تفاوت باشم، منتظر شروع ساعت کلاسی موندم ... حدود نیم ساعت که گذشت به سمت اولین کلاسم رفتم و بعد از نفس عمیقی وارد کلاس شدم... وسایلم رو روی میز گذاشتم و خودم رو معرفی کردم... بعد از معرفی، لیست حضور و غیاب رو برداشتم و اسم ها رو خوندم... همونطور که جلوی اسم چهار نفری که غایب بودن رو علامت میزدم توضیح دادم :

_ همونطوری که شاید از سال بالایی ها شنیده باشید من از اطلاعاتتون در مورد موسیقی، تاریخچه ی موسیقی، همچنین بعضی از ساز ها و نت ها و کلا اینجور چیزا یه امتحان میگیرم تا سطح کلاس رو بسنجم و بدونم که در چه حدی باید روی هر موضوعی کار کنم... نمره ی این امتحان هیچ تاثیری توی نمراتتون نداره و فقط قصدم سنجشتون هست پس اصلا نگران نباشید. اگر سوالی دارید بپرسید تا برگه ها رو پخش کنم.

بعد از اینکه به اعتراض نصف دخترا بخاطر یهویی بودن امتحانا جواب دادم و بهشون فهموندم که من میخوام سطح اطلاعات همیشگیشون که بدون آمادگی بلد هستن رو بدونم، شروع کردم به پخش کردن برگه ها و طبق عادتم دقیق به چهره ی هر کدوم از دانشجو ها نگاه میکردم... تا اینکه رسیدم به ردیف آخر که سه نفر اونجا نشسته بودن...
برگه رو جلوی اولین نفر گذاشتم و به چهرش نگاه کردم... چشمای گردش برام خیلی آشنا بود... نفر دوم رو به خوبی می‌شناختم... این همون خل و چلی هست که اومده بود و تهدیدم میکرد. اما معلومه که یادش نمیاد چیکار کرده و یا اینکه خودشو زده به فراموشی... پوزخندی بهش زدم و رفتم سراغ نفر آخر که کنار دیوار نشسته بود. همونجوری که خودشو جمع کرده بود سرشو کاملا پایین گرفته بود و پاهاش رو با استرس تکون میداد... برگه رو جلوش گذاشتم و کمی منتظر موندم تا حرکتی کنه ولی سرشو بالا نیاورد، پس بیخیالش شدم و در حالی که برمیگشتم پشت میزم گفتم :

♡Pragma♡Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang