*** یونگی ویو ***
نامجون با دقت پانسمانش رو باز کرد، زخم کوچیکی که روی قفسه ی سینه اش بود رو ضد عفونی کرد و باز پانسمانش کرد. لباسش رو پایین کشید و صورت غرق خواب و کیوتش رو نوازش کرد. روی موهاشو بوسید و بدون اینکه ازش چشم بگیره گفت :
* زخمش عفونت نداره. تبش هم احتمالا بخاطر اینه که با استرس های این چند وقت خیلی اذیت شده. امروز یا فردا تبش کاملا قطع میشه نگران نباش.
_ به نظرت زخمش تا چه حد درد داره؟ میتونه تحملش کنه؟
* شاید روز اول یا دوم درد داشت ولی الان درد خاصی نداره. خوشبختانه گلوله وارد بدنش نشده بود و این شبیه یه زخم عادیه فقط یه کم عمیق تر. هوسوک قبلا بدتر از این رو هم کشیده این که چیزی نیست.
_ یعنی چی؟
* تو در مورد سوختن دستش نمیدونی و هوسوک گفته بود بهت نگم تا زمانی که خودش بگه پس چیزی نمیگم.
_ همین الان هم اسم سوختن رو آوردی... حالا بگو چه خاکی به سرم شده و خودم خبر ندارم؟
* وقتی مثلا داشتن توی مرده رو میسوزوندن... هوبی برای طبیعی بودن ماجرا رفت اونجا و یواشکی وارد شد. برای اینکه افراد مورد اعتماد سانگ جونگ مراسم رو انجام میدادن مجبور شد خیلی بیش از حد نقش بازی کنه و خودشم نمیدونه چطوری... فقط گفت یهو حس کردم یه درد عجیب تا مغز استخونم داره میره و اون لحظه فهمیدم دستم سوخته. گرچه همه چیز رو طبیعی تر میکرد اما خب خیلی درد داشت. همش از حال میرفت.
_ کدوم دستش بود؟
* دست چپش.
بغضم رو قورت دادم و دستش رو با احتیاط توی دستم گرفتم. همونطور که بوسه های آرومی روش میذاشتم گفتم :
_ قلبم داره میسوزه... منم باید حسش کنم. چجوریش مهم نیست اما منم باید دردی که هوسوکم بخاطر من کشیده رو حس کنم.
* خب تبریک میگم کاملا دیوونه شدی. من میرم با بستنی نسکافه ای مورد علاقه ام که توی فریزرت پیدا کردم از خودم پذیرایی کنم.
و همونطور که با تاسف سر تکون میداد از اتاق بیرون رفت.
هوسوک من از شدت درد از حال میرفته... اون هم وقتی که من پیشش نبودم تا ازش مراقبت کنم. از جام بلند شدم تا از اتاق بیرون برم که هوسوک دستم رو گرفت و با حالت خواب آلودی گفت :
+ مطمئنم با فهمیدنش قلب تو بیشتر از دست من درد گرفته. حالا اگر میخوای به قلبم درد بدی برو دستت رو بسوزون.
_ هوبا...
+ چیه؟ میخوای بذارم هر بلایی خواستی سر مین پیشیِ من بیاری؟ اون فکر ها رو از سرت بیرون کن و بیا بغلم کن. از وقتی بلند شدی بدخواب شدم.
بدون هیچ حرفی بغلش کردم و به چشمهای خمارش خیره شدم. دست چپش رو دوباره بوسیدم و بدون اینکه نگاهم رو از چشم هاش بگیرم، گفتم :
_ حتی اگر تمام دنیا رو هم به پات بریزم باز... لیاقتت رو ندارم. متاسفم هوسوکا.
+ دوباره گفت لیاقتت رو ندارم! اصلا خوابم رو پروندی. بیا بریم پایین.
از جاش بلند شد و بعد از مرتب کردن تیشرت و شلوارک طرح ابنباتش، به سمت در رفت. هنوز دومین قدم رو برنداشته بود که دوباره بغلش کردم و گونه اش رو بوسیدم. هوسوک که از معلق شدنش ترسیده بود، سریعا دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت :
+ وایی ترسیدم دیوونه.
توی گلو خندیدم و با چسبوندن لبم به گوشش گفتم :
_ بهت اجازه داده بودم اون پاهای خوشگل و پرستیدنیت که فقط برای بوسیده شدنه رو روی زمین بذاری؟
+ یاااا نمیشه که تا آخرش من راه نرم.
_ حداقل تا وقتی که کاملا زخمت خوب بشه. حالا کجا بریم سرورم؟
+ بستنی میخوام.
با گفتن حرفش، لباشو جلو داد و چشم چپش رو با دست مالید. واقعا چه توقعی ازم داری جانگ هوسوک؟ اینجوری کیوت شدنت رو ببینم و هیچ کاری نکنم؟ لباتو اینجوری آویزون کنی و جلو بدی اما کبودشون نکنم؟ من برای این کار زیادی بی ارادم. لبخند شیطانی زدم و گفتم :
_ منم بستنی میخوام. درو باز کن تا بریم.
با عجله از اتاق بیرون رفتم و وارد اتاق پر از بستنیِ هوسوک شدم. بوسه ای روی گونه اش گذاشتم و گفتم :
_ عشقم کدومشو میخواد؟
چشمش به بستنی های توت فرنگی افتاد، با ذوق بهم نشونشون داد و گفت :
+ توت فرنگیییی.
_ تو خودت هم یه توت فرنگی کوچولویی.
بدون اینکه چشمم رو ازش بگیرم، روی مبل کوچیک توی اتاق نشوندمش و یه بستنی توتفرنگی لیوانی براش آوردم... منتظر بودم بستنیشو بخوره تا بتونم نقشه ام رو عملی کنم اما... اخمی کرد و با لبهایی که آویزون تر شده بود گفت :
+ این که حتی وقتی یه نی نی بودم هم برام کم بود. الان بیست و هفت - هشت سالمه. خانوادهه رو بده.
خب متاسفانه نتونستم طاقت بیارم پس... گاز ریزی از گونه اش گرفتم و در حالی که از کیوتیش ضعف میکردم گفتم :
_ و الان من یه نی نی دارم که امروز دقیقا 27 سال و ده ماه و پنج روزشه...
بستنی خانواده رو بیرون آوردم، قاشق کوچیک برگ مانندش رو توی بستنی گذاشتم و در حالی که بهش میدادم ادامه دادم :
_ جوری ذوق زده ام میکنی که حس میکنم تازه بیست سالم شده و یه پیرمرد سی و پنج ساله نيستم. دقیقا حس سرزندگی و نشاطی که یه بچه میتونه به آدم بده رو بهم میدی هوبا.
بی توجه به حرفم پرسید :
+بستنی خودت کو؟
_ من براش برنامه دارم. اول میخوام به تو نگاه کنم. میدونی که وقتی لپهات پره چقدر دیوونت میشم مگه نه؟
لبخند دلبری زد و تا به خودم بیام نصف بستنیشو دقیقا شبیه به یه سنجاب کوچولو تموم کرد، بعد از اون با لپهای پرش گفت :
+ در مورد اون حرفت، اوهوم موافقم خیلی پیر شدی... اونقدر پیر که نمیتونی ده راند پشت سر هم داخلم بکوبی و آخرش هم بگی دوباره داری تحریک میشی.
_ یاااا الان بهم تیکه انداختی کلوچه؟
+ دقیقا. اون سانگ جونگ با دو برابر و نیم سن تو میگفت من هنوز سنی ندارم، اول راهم، ما زندگی طولانی و قشنگی در پیش داریم، من میتونم مثل یه جوون بیست ساله نیاز هاتو برطرف کنم... اونوقت تو میگی پیر شدم. درسته که فقط من باید ذوق زده ات کنم و کسی جز من حقش رو نداره. اما اینقدر به دوست پسر جذاب و جوون من بی احترامی نکن. به جای اینکه سنت رو از یادت ببرم، میخوام کاری کنم غم هات رو فراموش کنی. میخوام ذوق زده ات کنم، خوشحالت کنم و کاری کنم که با سی و پنج سال سن احساس پیری نکنی. یونگیا فکر نکن نمیدونم. تو بخاطر من کلی عذاب کشیدی. اونقدر اذیت شدی که روحت خسته شده و شکسته اما... من همه ی اینها رو درست میکنم خب؟ کافیه بهم اعتماد کنی. کافیه بدون سرزنش کردن خودت شبها کنارم آروم بگیری و روزها از ته دل بخندی. کافیه بذاری با عشقم همه ی خستگی هات رو بشورم و عامل بداخلاقی های جذابی که باعث عذاب وجدانت میشن رو از بین ببرم.
بعد از این همه حرف قشنگ و جدی، انتظار نداشتم اما دوباره شبیه به یه سنجاب کیوت شروع به خوردن بقیه ی بستنیش کرد و بعد از تموم کردنش منتظر بهم خیره شد.
_ یادته بعد از اجرای پروژه ی آقای لی، روی صحنه یه چیزی گفتم که متوجهش نشدی و ازم خواستی تکرارش کنم؟
+ اوهوم؟ و گفتی کارم عالی بود و...
_ دروغ گفتم.
+ بد اجرا کرده بودم؟
_ نه... بهت نگفته بودم کارت عالی بود. گفته بودم خیلی میخوامت.
+ یاااا از اون موقع چشمت دنبال من بود؟
_ من از همون زمانی که مثل نی نی کوچولو ها سر کلاس اشک هات رو با پشت دستت پاک کردی و با فین فین از کلاس بیرون رفتی چشمم دنبالت بود.
و ظرف خالی بستنی رو از دستش گرفتم و پرسیدم :
_ بازم برات بیارم عشقم؟
+ من نه. اما تو خودت نخوردی که.
_ منم الان میخورم بیبی.
و یه بستنی یخی آلبالویی رو برداشتم، هوسوک رو طوری بغل کردم که پاهاش دور کمرم حلقه بشه و صورتش روبروی صورتم باشه. خودم به جاش روی مبل نشستم و گذاشتم به راحتی روی پاهام بشینه. البته مراقب بودم که دستم رو محکم پشت کمرش قرار بدم تا به راحتی تکیه بده. با دست آزادم گونه اش رو نوازش کردم و بعد از باز کردن بستنی، چوبش رو گرفتم و به لبهای هوسوک نزدیکش کردم.
_ خیسش کن.
+ هان؟
_ ساده است نفس... ببرش توی دهنت و بیرون بیارش. سعی نکن ذهنمو بخونی. کاری که گفتم رو انجام بده.
چینی به بینیش داد و یک سوم بستنی رو توی دهنش برد. بعد از چند ثانیه بیرون آوردش و منتظر بهم نگاه کرد. با نگاه کردن به لبهای سرخش بزاقم رو قورت دادم و قسمت ذوب شده ی بستنی رو به آرومی روی لبهاش کشیدم. حسی که داشتم دقیقا مثل دیدن یه چیز ترش یا اشتها آور بود. دوباره به سختی بزاقم رو قورت دادم و باز هم بستنی رو به لبهاش کشیدم. اونقدر که کمی از بستنی چسبیده به لبهاش، روی چونه اش ریخت. پس دیگه بیشتر ادامه ندادم. زبونم رو از چونه اش تا لبهاش کشیدم و تمام بستنی رو از روی لبهاش خوردم.
نفسش تند شده بود و صدای ضربان قلبش رو به وضوح میشنیدم. این بار بقیه ی بستنی رو به لبش نزدیک کردم و گفتم :
_ دوباره بخورش.
بدون هیچ حرفی مقدار کمی از بستنی رو توی دهنش برد و بیرون آوردش. لبخندی زدم و دوباره بستنی در حال آب شدن رو به لبهاش کشیدم. این بار کمی هم روی چونه اش کشیدم تا قطره های آب شده اش رو از روی گردنش پاک کنم و با لذت به صورتش خیره شدم.
_ میدونستی ميتونم واقعا بخورمت؟
زبونم رو روی گردنش کشیدم و آروم مکیدمش.
_ توی تابستون یه کم بستنی رو روی لبها و بدنت میکشم و بعد از اینکه مثل الان حسابی خنک شدی میخورمت...
این بار زبونم رو روی چونه ی سردش کشیدم اما قبل از اینکه به لبهاش برسم فاصله گرفتم و ادامه دادم :
_ زمستون ها هم کافیه یه کم هات چاکلت گرم رو روی بدنت بریزم تا داغ تر از همیشه ات بشی...
ناله ی خفه ای کرد و با باز کردن لبهاش خودش رو بهم نزدیک کرد تا بوسه ای رو شروع کنه. اما با گرفتن چونه اش، سرش رو ثابت نگه داشتم و بدون اینکه اجازه بدم بوسه امون دو طرفه بشه، لبهاشو با ولع مکیدم.
_ به نظرت با یه کم سس شکلات چه مزه ای میشی؟
بالاخره به حرف اومد :
+ میخوای نشونت بدم؟
_ هنوز بستنیم تموم نشده. صبر داشته باش کلوچه.
+ کلوچه... گفتی اسمم رو کلوچه گذاشتی چون هم نرمم، هم شیرین.
_ هم نرمی... هم شیرین... هم خوردنی و اشتها آور.
+ یاااا من غذا نیستم.
کمرش رو به خودم نزدیک تر کردم و همونطور که بستنی رو دوباره روی لبهاش میکشیدم گفتم :
_ برای من میتونی همه چیز باشی... حتی میتونی غذایی باشی که اگر هر روز هم بخورمش هیچ وقت ازش خسته نشم. آه هوسوکا تو با چاشنی های مختلف معرکه ای اما... هیچی مثل طعم طبیعی لبها و پوستت نمیتونه به جنون نزدیکم کنه. هیچی مثل عطر طبیعی و شیرین پوستت نمیتونه باعث بشه بخوام نفسم رو نگه دارم تا عطر تو از ریه هام خارج نشه... هیچی مثل تن داغت نمیتونه یخ های قلبم رو ذوب کنه. خوب میدونی که قبل از تو یه قلب یخ زده داشتم که هیچ احساسی نداشت...
لبهام رو بهش نزدیک تر کردم، جوری که با حرف زدنم، لبهامون روی هم کشیده میشد و ادامه دادم :
_ اما الان چی؟ قلبمو با عشقت به آتیش کشیدی...
و دست ظریفش رو گرفتم و در حالی که از زیر لباسم، روی قلبم میذاشتمش پرسیدم :
_ تو هم گرماشو حس میکنی نه؟
+ حسش میکنم.
و این تنها حرفی بود که مجال گفتنش رو داشت چون که بلافاصله لبهاش رو شکار کردم و بدون توجه به آب شدن بستنی توی دستم، اون بوسه رو عمیق تر و طولانی تر کردم. طعم آلبالو و توتفرنگی مخلوط شده از لبها و زبونش رو با تشنگی میخوردم و مست شده از بوی شیرینش که حالا با بوی بستنی قاطی شده بود، برای آخرین بار زبونش رو مکیدم و لیسی به لبهاش زدم. حالا دیگه بستنی توی دستم کاملا آب شده بود و قطره قطره از دستم پایین میچکید. با بی خیالی چوبش رو رها کردم و با فرو کردن دست تمیزم توی موهای نرمش گفتم :
_ این از همه ی بستنی هایی که توی عمرم خورده بودم خوشمزه تر بود.
+ خب نظرت چیه بیشتر امتحانم کنی هوم؟
دست چسبناک و قرمزم که هنوز هم بستنی آب شده ازش چکه میکرد رو گرفت و با حوصله دونه دونه ی انگشت هام رو توی دهنش برد، کمی مکیدشون و زبونش رو به کف دستم کشید، بعد از اون بین انگشت هام و هر جایی که بستنی باقی مونده بود رو با زبونش خیس کرد. با چشمهای کمی خمار شده اش گفت :
+ دستت رو حسابی خیس کردم. اونقدر که میتونی تا مچت رو داخلم فرو کنی. پس چرا بیکار نشستی؟
_ میدونی که همیشه تشنه ی تو و بدن فوق العاده ات هستم درسته؟
+ هوم تایید میکنم همیشه تشنه ای. شوکی بیچاره درست و حسابی استراحت نداره هیچ وقت.
_ و میدونی که چقدر مشتاقم تا دستم رو دقیقا تا مچ داخلت کنم، با پروستات کوچولوت بازی کنم تا ناله هات به جیغ تبدیل شه و بدنت از لذت بلرزه درسته؟
آه کوچیکی از بین لبهاش خارج شد و با جا به جا کردن خودش روی پاهام با بی قراری پرسید :
+ پس چرا بیکار نشستی؟ چرا مثل همیشه که شبیه به یه تشنه ی واقعی به جون بدنم میوفتادی و حتی تا مچ پام رو هم کبود میکردی نیستی؟
پشت دستش رو بوسیدم و در حالی که دستم رو روی قفسه ی سینه اش میذاشتم تا بیشتر از این خم نشه و به زخمش فشار نیاره گفتم :
_ نامجون فعلا رابطه رو ممنوع کرده زندگیم. باید تا وقتی که زخمت کاملا جوش بخوره و خوب بشه تشنه ات بمونم.
+ خیلی اهمیت نده یونگی. من خوبم.
_ خوب میدونی حاضر نیستم روی کم شدن یه تار مو از سرت ریسک کنم. چه برسه به تشدید شدن دردت، فشار اومدن به زخمت و باز شدن بخیه هات، احتمال عفونت و.... آه فقط باید به هر چیزی که نامجون میگه گوش بدم تا مثل الان دردی نداشته باشی. رابطه بهت فشار میاره.
+ هوووف خیله خب. چقدر دیگه زخمم جوش میخوره؟
_ یکی دو هفته بیشتر طول نمیکشه اگر مراقبت کنیم.
لبخندی زد و با حالت قدردانی گفت :
+ ممنون که اینقدر مراقبمی.
_ هوپ... یادت نره اگر بفهمم تحریک شدی و بهم نگفتی... بدجوری ناراحت میشم. اجازه ی لمس خودت رو نداری پس درد میکشی و خوب میدونی که درد کشیدنت خط قرمز منه. رابطه ممنوعه اما بالاخره میتونم یه جوری شوگرمو آروم کنم مگه نه؟
+ از دست تو... باشه قبول بهت میگم.
لبخندی زدم و لبهای پف کرده اش رو سریع بوسیدم. ذوق زده لبخندی زد و بازدمش رو به آرومی بیرون داد. من که متوجه شدم بیشتر از حدی که باید بدون تکیه گاه نشسته و بهش فشار اومده، سریعا روی پام جا به جاش کردم و با گرفتن شونه هاش وادارش کردم بهم تکیه بده، همونطوری که قسمت جلویی شونه ها و اطراف زخمش رو ماساژ میدادم گفتم :
_ نگفته بودم از نفس هات حالت رو میفهمم؟ چرا به کوچک ترین درد خودت اهمیت نمیدی هوم؟ قبل از اینکه خودم بفهمم باید لبهای خوشگل و بوسیدنی ات رو باز میکردی و بهم میگفتی که به زخمت فشار اومده و داره دردت میگیره.
+ ببخشید. همون لحظه یهو اینجوری شد.
_ بار آخرت باشه نفس. دفعه ی دیگه این اتفاق بیوفته تا سه روز تمام حق نداری از تخت پایین بیای. حتی موقع دستشویی رفتن هم خودم بغلت میکنم و خودم کمکت میکنم.
+ داری بحث رو کش میدی تا قولی که خودت ازم گرفتی رو من ازت نگیرم نه؟
_ عااااا در مورد چی صحبت میکنی؟ من که متوجه نمیشم.
+ تو هم باید قول بدی هر موقع تحریک شدی بهم بگی. یه هندجاب ساده که از دستم برمیاد نه؟
_ تو دستهات به تنهایی بهشته نفس.
+ باز موضوع رو عوض کردی.
خب یه دروغ کوچیک بگم اشکالی نداره مگه نه؟ با این فکر، به آرومی پشت گردنش رو بوسیدم و همزمان با پر کردن ریه ام از عطر موهاش گفتم :
_ قول میدم نفسم. فعلا حالم خوبه. اما قول میدم هر موقع اون اتفاق افتاد بهت بگم.
کی رو دارم گول میزنم؟ خودم هم خوب میدونم که دارم برای لمس کردنش و دیدن بدن برهنه اش بین ملحفه ها جون میدم اما خودش نباید بدونه... درسته که بهش دروغ گفتم ولی کی میتونه به این موجود خواستنی جواب منفی بده؟ من قرار نیست ازش بخوام لمسم کنه. خوب میدونم هیچ کدوممون نمیتونیم تحمل کنیم و کافیه هوسوک یه اخم یا یه تهدید به قهر کنه تا تسلیمش بشم. گرچه... خیلی هم نباید بخاطر دروغم عذاب وجدان داشته باشم چون... دروغ خاصی نگفتم. من گفتم هر موقع اون اتفاق افتاد بهش میگم و منظورم از اون اتفاق کاملا خوب شدنش بود. با این فکر لبخندی زدم و موهای پسر شیرین توی بغلم رو با ریتم یکنواختی نوازش کردم. خوب میدونم این کار باعث خوابیدنش میشه و بهتر از اون هم میدونم الان خسته شده و نیاز داره که بخوابه. چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای خواب آلودش گفت :
+ یونگی؟
_ جانم؟
+ خوابم میاد.
_ میدونم نفسم. منتظرم خوابت ببره تا ببرمت توی اتاق.
+ خب الان بریم.
_ پس باید وانمود کنی که خوابی خب؟ جین هیونگ ببینتت تا آخر شب نمیتونم ازت جداش کنم.
+ هوم.
اونقدر گیج بود که حتی نمیتونست حرف بزنه.
آخرین بوسه ام رو روی لبهاش گذاشتم، به آرومی بغلش کردم و به سمت اتاقمون رفتم.
YOU ARE READING
♡Pragma♡
Fanfictionپراگما (pragma) کاپل اصلی : سپ (sope) _ هوپگی (hopegi) کاپل فرعی : ویکوک (vkook) _ کوکوی (kookv) ژانر : رمنس، درام، روزمره، اسمات پارت پراگما خلاصه ی بوک هست. قبل از خوندنش از بوک نگذرید. [ پایان یافته / هپی اِند ]