•3•

843 317 308
                                    

ووت و کامنت فراموشتون نشه لطفا🦋
○●○●○

خیلی‌خب... شاید لویی اونقدرها هم بهش فکر نکرده بود. نه اینکه ذهنیتش عوض شده باشه فقط هنوز هم می‌خواست بدونه که چه چیزی راجع به اون پسر اینقدر وحشتناکه. تنها مشکل این بود که نمی‌دونست از کجا باید شروع کنه. نمی‌دونست هری کجاست یا اينکه معمولا چه جایی رو برای گذروندن وقت آزادش انتخاب می‌کنه. نمی‌دونست که هری دوستی داره یا نه... نمی‌دونست که منزویه یا اجتماعی. نمی‌دونست توی خوابگاهش می‌مونه یا اینکه عاشق گشت و گذاره.

بعد از کمی راه رفتنِ بیهوده اطراف دانشگاه، متوجه شد که بالاخره باید از یه نفر بپرسه... البته که به شدت تمسخرآمیز بود. چطور باید این کار رو می‌کرد؟

'هی، این هری که من تا حالا اصلا ندیدمش و تا قبل از امروز اصلا در موردش چیزی نشنیده بودم رو می‌شناسی؟ می‌دونی کجا ممکنه باشه؟' با مرور افکار خودش لرزید. شاید باید با یک شوخی شروع می‌کرد. 'هاهاها... باورت میشه من همین الان به دوست‌هام یه شرط رو باختم و الان هم دارم دنبال یه نفر به اسم هری استایلز می‌گردم. نمی‌دونی کجا ممکنه باشه؟'

اصلا این طوری می‌شد انجامش داد؟ قابل قبول بود؟ لویی نمی‌دونست.

افراد زیادی توی محوطه نبودند و اکثرا به محض اینکه خورشید غروب می‌کرد داخل ساختمان می‌رفتند؛ پس لویی می‌دونست که باید سریع دست به کار بشه. به نظر نمی‌اومد که انتخاب دیگه‌ای داشته باشه. مثل این بود که بخواد یه چسب زخم رو بکنه. (نه اینکه بدونه چه حسی ممکنه داشته باشه. این فقط یه مثال بود که از انسان‌ها شنیده بود اما به نظرش مثالی برای چیزی بود که باید سریع و بی‌ضرر باشه... یا حداقل امیدوار بود که همین‌طور باشه!)

با وجود ذهن شلوغش به سمت موجودی که به آرامی زیر یه درخت و کنار راه‌پله‌های مرمرین نشسته بود، رفت. سانتورها* از نظر لویی عموما موجودات موجهی بودند. کمی اجتماع گریز و عجیب و غریب بودند اما می‌تونست باهاش کنار بیاد. وقتی که لویی مقابل اون دختر قرار گرفت، گلوش رو به طرز احمقانه‌ای صاف کرد تا توجه‌ش رو جلب کنه و دختر با شنیدن صداش دست از بازی کردن با موهای استخوانی رنگش برداشت تا به اون نگاه کنه.

"سلام" لویی گفت و احساس کرد که گونه‌هاش گرم شدند. "متاسفم که مزاحمت میشم اما می‌دونی کسی به اسم هری استایلز کجاست؟"

سانتور نگاهی از سر تا پا بهش انداخت و اخم عمیقی روی صورتش نشست. "چرا کسی مثل تو باید دنبال کسی مثل هری بگرده؟"

"آم..." لویی به پاهای برهنه‌ش خیره شد. "چیزی- چیزی نیست. این فقط یه شرط احمقانه‌ست... می‌دونی؟ من هیچ‌وقت تا حالا ندیدمش، پس فکر کردم که شاید تو بدونی کجاست." خب این بهترین مدلی بود که می‌تونست دروغ بگه. تبریک میگم! واقعا عالی بود، لویی! توی ذهنش به خودش سرکوفت زد و تمام نیروش رو به کار گرفت تا توی سر خودش نزنه یا کار احمقانه‌ای انجام نده.

Collision [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now