•24•

864 285 496
                                    

💬+⭐️
○●○●○

راضی کردن ونوس از اون چیزی که فکرش رو می‌کردند، راحت‌تر بود. الهه‌ی عشق به آرومی روی کوهی از بالشت و ملافه‌ی ابریشمی لم داده بود، کاسه بزرگی از انگور کنارش بود -که ظاهرا داشتنش بین تمام الهه‌ها و خدایان رسم بود- و همون‌طور که مشغول خوردن بود، به حرف‌های نایل گوش می‌داد.

لویی حرف‌های النور رو راجع به افرودیت به یاد داشت و می‌خواست بدونه که ونوس شباهتی به افرودیت داره یا نه. هر کاری که زن می‌کرد به شدت جذاب بود و احتمالا با توجه به قدرت و جایگاهش، این موضوع کاملا عادی بود.

نایل داشت شرایطشون رو با جزئیات برای مادرش توضیح می‌داد اما به نظر می‌رسید که یه بحث کاملا متفاوت رو هم‌زمان با توضیحاتش داره پیش می‌بره. بحثی که شامل نگاه‌های عجیب و اشارات و سر تکون دادن‌های کوتاه بود که اصلا با حرف‌هایی که از دهنشون بیرون می‌اومد، هماهنگی نداشت.

وقتی که حرف زدن نایل به پایان رسید، ونوس انگشت‌های بلند و ظریفش رو روی چونه‌اش کشید. لویی ظرافت فریبنده‌ی زن رو تحسین می‌کرد.

"بسیار خب." بعد از چندین لحظه سکوت، ونوس شروع به صحبت کرد. "شما می‌تونید از دروازه استفاده کنید. البته قبل از هر کاری دوست دارم چند کلمه‌ای با پسرم صحبت کنم."

هر چهار نفر نگاهی رد و بدل کردند. نایل تعجبش رو کنار زد و به راهرویی که نزدیکشون بود، اشاره کرد. "برید اونجا و بعد درِ سمت چپی رو باز کنید و اونجا منتظرم بمونید. به هیچی دست نزنید."

هری، لویی و لیام سرشون رو تکون دادند و به سمتی که نایل اشاره کرده بود، راه افتادند. "یه لحظه!" پسر کیوپید ناگهان با صدای بلندی گفت و باعث شد اون سه به خودشون بلرزند و به عقب برگردند. "فکر می‌کنم بهتر باشه که لیام بمونه. هر چی نباشه این در مورد اونه. شاید بهتر باشه که بشنوه‌. مگه نه مادر؟"

باز هم همون بحث چشمی عجیب و بعد ونوس ابروهاش رو بالا انداخت و موافقتش رو اعلام کرد. "البته."

لیام نگاهش رو بین هری و لویی و نایل چرخوند قبل از اینکه به سمت کیوپید برگرده. نایل لبخند فرشته گونه‌ای زد. "این‌جوری بهتره. شما دو نفر بهتره برید. این مسائل خصوصیه." نایل به اون دو اشاره کرد. "ما فقط قراره در مورد یه سری چیزها صحبت کنیم، شما می‌تونید یکم صبر کنید، مگه نه؟" هری و لویی بعد از جواب زیر لبی و ناواضحی، با بی‌میلی به سمتی که نایل گفته بود، رفتند.
___

نایل با خوشحالی رفتن اون دو رو تماشا کرد و لیام کنارش ایستاد. "واقعا نیازی به حضور من نبود، مگه نه؟" پسر با خستگی پرسید. "نه." نایل لبخند معصومانه‌ای تحویل لیام داد.
___

"خب از اون‌جایی که کار بهتری برای انجام دادن نداریم، به نظرم بهتره که اون صحبتی که توی جنگل داشتیم رو ادامه بدیم."

Collision [L.S][Z.M]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt